روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

آلزایمر

از وقتی یادم میاد تو خانواده ما خیلی درگیر سالمندی نبودیم. بااینکه اکثرا عمرشون طولانی بود ولی خداروشکر درگیر آلزایمر نبودیم. ولی الان متاسفانه مادرهمسر یکی دو سالی هست که درگیرش شده. این چند ماه اخیر هم انگار سرعت رشد بیماریش زیاد شده. هیچ وقت فکر نمیکردم کاری سخت تر از بچه داری باشه ولی الان فهمیدم که نگهداری از یه سالمند خیلی خیلی سخت تره. کسی که سالها بزرگ فامیل بوده و کسی رو حرفش حرف نمیزده حالا برای کوچکترین کارهاش باید بهش بگی چیکار کنه و مشکل ازونجا شروع میشه که به هیچ وجه حرف گوش نمیکنه و زود عصبانی میشه. حتی یادش میره که باید غذا بخوره یا شب باید بخوابه. حالا فردا هم برای یه مشکلی باید بره بیمارستان. امشب که به هیچ وجه رضایت نداد بره. خواهر همسر درست مثل یک بچه ازش مراقبت میکنه ولی کاملا درک میکنم که کم آورده. یک مقدار از من حرف شنوی داره (تازه فهمیدم چه عروس زورگویی بودم!) شاید صبح برم که راضیش کنیم بره بیمارستان. 

امیدوارم همه چیز به خیر بگذره.

مادربزرگم همیشه یه دعایی میکرد که بچه هاش ناراحت میشدن. میگفت خدایا منو محتاج بچه هام هم نکن. تازه میفهمم چه دعای خوبی بوده. امیدوارم هیچ کس هیچ وقت محتاج کسی نشه.

بعد از مدتها پر از حرف

واقعا نمیدونم چرا انقدر دیر اومدم! این روزها ریتم زندگی ما هنوز کنده. البته این کندی باعث شده که من روی بوجود اومدن استرس تو ذهنم تسلط بیشتری داشته باشم. چرا باید نگران اتفاقاتی باشم که نیوفتادن و شاید هیچ وقت هم نیوفتن. همیشه به همسرم می گفتم هر اتفاقی که بیوفته تو هیچ وقت بیکار نمیمونی و زندگی بهمون نشون داد که چرا اتفاقا میمونه!!!! الان حدود ۴ ماهه که تقریبا بیکاره. البته کارش از شنبه شروع شده ولی حالا تا راه بیوفته کلی مونده. 

من هم سعی میکنم مثبت فکر کنم و افکار بد رو از ذهنم دور کنم. سعی کردم هر ناراحتی از کسی داشتم ببخشم. البته تو یکی دو مورد خیلی موفق نبودم! نون میپزم، فکرای جدید میکنم، بازم نون میپزم و سعی میکنم فکرامو اجرایی کنم!! و کتاب میخونم. کلی کتاب تاریخی خوندم و چقدر چقدر ذهنم روشن تر شده و امیدم به آینده بیشتر. 

سعدی میخونم و سعی میکنم ذهنم رو پرواز بدم و چقدر این آزادی ذهن برای هممون لازمه. گاهی فکر میکنم چرا تازه یاد گرفتم فکرم رو رها کنم....

-------

ده سال پیش یه همچین روز مزخرفی پدر عزیزم سکته کرد و ده روز بیمارستان بود و بعد هم پر کشید. بدترین روزهای زندگیم بودن. با هر روشی که بلد بودم از خدا خواستم حالش رو خوب کنه ولی انگار خدا چیز دیگه ای خواسته بود. منم مثل بقیه همش فکر میکردم چرا خدا صدامو نشنید. ولی بعدها فکر کردم که اتفاقا نزدیکتر از همیشه کنارم بود فقط موقع رفتن پدرم رسیده بود و منم باید قبول میکردم. تمام این سالها سعی کردم خاطرات اون ده روز رو فراموش کنم ولی نمیدونم چه حکمتیه که دقیقا ۱۸ خرداد حس خفگی من شروع میشه تا ۲۸ و بعد دوباره زندگی به حالت اولش برمیگرده.

البته که پدرم انقدر حضور پررنگی تو زندگی ما داشت که رنگ و بوش هنوز هم هست و من همیشه کنارم حسش میکنم.