خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم. نمیدونم چرا بیشتر دلم میخواد سکوت کنم. این مدت اتفاقات زیادی افتادن. یه آرزوی بزرگم درست وقتی که در شرف افتادن بود کنسل شد! یعنی درست فردای شبی که از ذوقش خوابم نمیبرد همه چیز تموم شد و اصلا معلوم نیست کی به واقعیت تبدیل بشه. اولش خیلی عصبانی و ناراحت بودم ولی سعی کردم روحم رو آروم کنم. الان هم گاهی بهش فکر میکنم ولی میدونم که هرچیزی در بهترین زمان خودش اتفاق میوفته.
دیگه اینکه برادر بزرگ همسر متاسفانه درگیر سرطان شده اونم از نوع پیشرفته. خیلی براش ناراحتم. خیلی مرد دوست داشتنیه. بچه هاش ایران نیستن و با خواهر همسر زندگی میکنه. طبیعتاً زندگی ما هم شدیداً درگیر شده چه از نظر ذهنی و روحی و چه از این نظر که باید کنارشون باشیم بخصوص همسرم. امیدوارم همه چیز ختم به خیر بشه.
کاش بچه ها وقتی پدر و مادرشون بهشون احتیاج دارن کنارشون باشن. فکر میکنم بدترین دلیل برای شروع این بیماری غم و غصه و حس رها شدگی باشه.
متاسفم بابت بیماری برادر همسرتون
برادر همسر من هم متاسفانه 5 سال پیش به صورت ناگهانی دچار سرطان شدند و خیلی زود از بین ما رفتند . من هم با شما همعقیده ام در مورد تاثیر غم و حسرت و رهاشدگی. چون ایشون هم از طرف همسر و فرزندانشون خیلی مورد بی محبتی قرار گرفتن در حالی که انسان بسیار بسیار مهربان و پدری دلسوز بودن که همه زندگیشون رو برای بچه هاشون گذاشته بودن.
امیدوارم برادر همسرتون مثل خیلی از بیماران یگه خوب بشن و بتونن بیماری رو رو از سر بگذرونن.
ممنونم شادی جان. خدا برادر همسرتون رو رحمت کنه. مثل اینکه آدم های خوب همیشه مورد بی مهری واقع میشن
متاسفانه مهاجرت آدمها رو از هم دور کرده و وقتی لازمه کنار هم نیستند که به داد هم برسن. امیدوارم که همه چیز بخوبی پیش برای برای برادر شوهرت.
ممنونم ترانه جون، خیلی شرایط سختی بود کاش رفت و آمد ها راحتتر بود