روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

ایمان

مدتیه که دقیقتر به اتفاقاتی که تو زندگیم افتاده فکر میکنم. چیزهایی که از خدا خواستم و بهم نداد یا چیزهایی که خیلی راحت بهم داد. مشکلاتی که به نظر پیچیده میومدن و حل شدن، کسانی که خیلی دوستشون داشتم و فکر میکردم بدون اونا زندگی غیر ممکنه ولی الان هیچکدوم تو زندگیم نیستن. در نهایت همه اتفاقاتی که به نظرم بد بودن نتیجه خوبی داشتن و همه این فکرها باعث شده ایمانم خیلی خیلی بیشتر بشه. 

یه موضوعی بود که چندسال از خدا میخواستم، بدون وقفه! ولی نمیشد، تا اینکه یه روز با خودم فکر کردم مگه میشه خدا صدای منو نشنوه وقتی نمیده یعنی نمی‌خواد، پس منم دیگه نمی‌خوام. چند ماه بعدش یه چیزی جایگزین اون بهم داد که درواقع برآورده شدن یه آرزوی دور از دسترس برای من بود... چیزی که انقدر دور از ذهن بود که حتی از خدا هم نخواسته بودم ولی مثل آب خوردن اتفاق افتاد!  الان که سالها ازون ماجرا گذشته خداروشکر میکنم که اون چیزی که میخواستم رو بهم نداد. 

یا خیلی اتفاقات کوچیک و بزرگ دیگه. 

درکنار این ها به نگاه خودم به زندگی در طول این سالها هم فکر میکنم. اینکه سعی کردم احساسات بد مثل کینه، حسادت، حسرت، بددلی، بدجنسی یا چیزهای دیگه رو از درونم پیدا کنم و تا جای ممکن کمرنگشون کنم و نذارم دلم رو سیاه کنن.

فکر میکنم زندگی ماهم مثل هر سیستمی یه ورودی داره و یه خروجی. احساسات بد حتما نتیجه بدی هم وارد زندگی ما می‌کنه.

حالا نتیجه همه این فکرها این شده که نگرانیهام خیلی خیلی کمتر شده چون می‌دونم خدا کنارمه و هر اتفاقی اگر هم ظاهر بدی داشته باشه نتیجه خوبی خواهد داشت.


واکسن

نمی‌دونم چرا پستها نصفه میاد!! کلی نوشته بودم پرید حالا دوباره باید بنویسم!


تزریق واکسن هم مثل چیزهای دیگه شده دردسر. مامانم تو گروه ۷۵ تا ۸۰ بود هفته پیش با برادرم رفته بودن ایران مال که انقدر شلوغ بود بی خیال شدن و اومدن خونه. دیروز من ساعت ۶ صبح رفتم دنبالش و رفتیم سرای محله جماران. باورم نمیشد که اون موقع صبح ما نفر ۲۳۳ شدیم!!! بعد هم خانم رئیس اونجا اومدن و فرمودن بیخود شماره نگیرین چون فقط اونایی که پیامک دارن رو واکسن می‌زنیم! یه مقدار وایسادیم و تصمیم گرفتیم بریم امامزاده قاسم و من چقدر از رانندگی تو سربالایی و سرازیری تند میترسم!! تمام راه قوانین فیزیک رو به خودم یادآوری میکردم ولی همش میترسیدم ماشین مثل توپ قل بخوره بیوفته ته خیابون. امام زاده قاسم هم گفتن اینجا واکسنی درکار نیست باید برین همون جمارون!!! دوباره برگشتیم و شانسی در باز بود مامانم رفت تو ته یک صف طولانی. منم ماشین رو نوک قله پارک کردم و وقتی پیاده اومدم پایین یادم افتاد موبایلم تو ماشین جا مونده! کلی خودم رو فحش دادم و دوباره رفتم بالا! در نهایت مامانم واکسن زد. من واقعا نفهمیدم اون خانم نامحترم چرا این همه خانم و آقای مسن رو معطل کرد!!