-
آرامش
یکشنبه 6 شهریور 1401 15:20
یه کتابی میخوندم درباره ریلکسیشن، توش توضیح داده بود که اتفاقاتی که برامون میوفته فشارهای روانی روی ما ایجاد میکنه که هرکدوم یه نمره ای داره. من نشستم حساب کردم دیدم از سال ۹۸ تا الان بیشتر از ۱۵ تا موضوع با عدد فشار روانی بالا بهم وارد شده. خب نتیجه اش میشه اینکه این همه افکار ناجور میاد سراغم یا منتظر اتفاقات بد...
-
احساسات متلاطم و دوگانه
دوشنبه 24 مرداد 1401 09:09
الان حدود یکسال و نیمه که منتظرم موضوعی اتفاق بیوفته اما تا حالا کش پیدا کرده و نشده. من هم تو موقعیتی هستم که هیچ کاری نمیتونم بکنم و این بیشتر اذیتم میکنه چون کلا اینجوریم که سعی میکنم هر مشکلی رو حل کنم ولی این دفعه شرایط جوریه که حتی خیلی نظر هم نمیتونم بدم!! خلاصه که احساسات بالا پایین عجیبی رو دارم تجربه میکنم....
-
بعد از ماهها
سهشنبه 17 خرداد 1401 08:19
چند ماهه که ننوشتم و دلیلش چیزی غیر از تنبلی نیست. همرو میخونم اما نمیدونم چرا حتی حس کامنت نوشتن هم ندارم. زندگی طبق معمول در جریانه. خداروشکر کلاس های بچه ها حضوری شد و یه مقدار آرامش به زندگیم برگشت. الانم تو ماشین منتظرم تا دخترم امتحانش رو بده و بریم خونه. بعضی از مادرها هم کنار در مدرسه مشغول صحبت هستن. بعضی...
-
خودخواه بودن!
یکشنبه 15 اسفند 1400 19:51
شخصیت من از اول بچگیم ازونجا که یادم میاد اینطوری بود که دلم برای عالم و آدم میسوخت و از ته دلم به همه اطرافیانم محبت میکردم. یک محبت واقعی که از اعماق قلبم میومد و حس خیلی خوبی به خودم میداد همیشه. اگرم از کسی خوشم نمیومد بازم سعی میکردم کنار بیام و آدم خوبی باشم. اما تجربه زندگی در تمام این سالها چیزهای دیگه ای به...
-
روزهایی که میگذرن
دوشنبه 25 بهمن 1400 14:44
خیلی وقتها چیزهایی تو ذهنم دارم و دلم میخواد اینجا بنویسم ولی واقعا تنبلی نمیذاره چون با گوشی میام ! یادتونه چند ماه پیش یه پستی گذاشتم و نوشتم که یکی از آرزوهام همون شبی که قرار بود برآورده بشه کنسل شد. خب اون قضیه بنا به دلایلی عقب افتاد ولی از یه راه دیگه ای دوباره رسیدن به اون آرزوی دور من کلید خورد!! من علی رغم...
-
معجزه گریه
سهشنبه 21 دی 1400 19:49
از آخرین باری که نوشتم روزهای خیلی سختی رو گذروندیم اما همه چیز خیلی سریع پیش رفت و جمعه هفته پیش برادر همسر همه ناملایمات رو پشت سر گذاشت و این دنیا رو ترک کرد. هفته گذشته هم با رعایت همه پروتکل ها مراسمش رو برگزار کردیم. قسمت بیخود همه این مراسم اینه که هرکسی که اومد به جای اینکه غمی برداره غمهای خودش رو هم با...
-
بعد از مدتها
چهارشنبه 1 دی 1400 09:30
خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم. نمیدونم چرا بیشتر دلم میخواد سکوت کنم. این مدت اتفاقات زیادی افتادن. یه آرزوی بزرگم درست وقتی که در شرف افتادن بود کنسل شد! یعنی درست فردای شبی که از ذوقش خوابم نمیبرد همه چیز تموم شد و اصلا معلوم نیست کی به واقعیت تبدیل بشه. اولش خیلی عصبانی و ناراحت بودم ولی سعی کردم روحم رو آروم کنم....
-
رویاهای قدیمی
دوشنبه 15 شهریور 1400 19:40
چندتا از آهنگهایی که تو دوران دبیرستان گوش میکردم رو دانلود کردم و گوش میدم، اون وقتها موقع درس خوندن حتما ضبط روشن بود بعضی وقتها هم چشمهامو میبستم و میرقصیدم و به روزهای روشن آینده و چیزهایی که دلم میخواست بهشون برسم فکر میکردم... الان هم همون حسهای زیبا وقتی این آهنگها رو گوش میدم سراغم میاد.... به اون موقع خودم...
-
خیام
پنجشنبه 11 شهریور 1400 23:31
خیام اگر ز باده مستی خوش باش. با ماهرخی اگر نشستی خوش باش. چون عاقبت جهان همه نیستی است. انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
-
سال مادر همسر
چهارشنبه 3 شهریور 1400 07:59
امروز سال مادر همسرمه. واقعا جای خالیش رو از نزدیک حس میکنم. نگاه مهربونش و حرفهای با محبتش. اینکه آدم مادر خوب و دوست داشتنی برای بچه هاش باشه کاملا طبیعیه ولی اینکه بتونه برای عروس و دامادش هم مادر باشه واقعا هنر میخواد. مادر همسر هم برای من بیشتر مثل یک مادربزرگ مهربون بود. اعتراف میکنم که اوایل ازدواج از بعضی...
-
قوی بودن
سهشنبه 2 شهریور 1400 09:13
این روزها دارم سعی میکنم قوی باشم. نمیدونم اسمش رو میشه گذاشت قوی بودن یا نه، ولی وقتی مشکلاتی که اصلا فکرش رو نمیکردم پیش میان بسته به نوع اون مشکل به خودم زمان میدم تا ناراحت باشم و گریه کنم و غصه بخورم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم و بعد به خودم میگه خب دیگه زمان برای ناراحتی تموم شد و باید به فکر راه حل باشم!...
-
دعا
یکشنبه 24 مرداد 1400 11:21
وقتی میخوام برای خودم دعا کنم یاد کسانی میوفتم که تو این وضعیت مریض دارن، یا مردم افغانستان که حجم گرفتاریشون واقعا غیر قابل بیانه، یا مردم جاهای مختلف ایران عزیزم که هرروز با یه سختی و کمبودی مواجه میشن.... ....خدایا اگه قراره دعایی برآورده بشه دعا برای سلامتی مریضها و باز شدن گره کورهای دسته جمعی مردم باشه نه...
-
حقوق بشر!
شنبه 23 مرداد 1400 06:53
اتفاقی که برای افغانستان افتاده عمیقأ من رو متأثر کرده. البته که کاری نمیتونم بکنم ولی فکر میکنم واقعا این سازمانهای حقوق بشری چه کار مثبتی انجام میدن؟!!! برای ما، برای افغانستان، برای هر ملت مظلومی که حداقل توی این صدسال اخیر درگیر بیعدالتی بودن. واقعا کسانی که توی این سازمانها هستن یا کسایی که توی کشورهای پیشرفته...
-
پس کی روزهای خوب میرسن
جمعه 22 مرداد 1400 16:16
حتما شما هم هرروز درگیر خبرهای بد و کرونا هستین. اطراف ما هم چند نفر گرفتن و من از صمیم قلب دعا میکنم زودتر خوب بشن اما امروز یه خبر خیلی بد شنیدم اون هم استاد پروژه عزیزم بود که متاسفانه بخاطر کرونا از دنیا رفت. تقریبا بیشتر خاطرات درسها و پروژه یکی دوسال آخر دانشگاه با ایشون بود. سرزنده و پر انرژی. اصلا باورم نمیشه...
-
اوضاع زندگی ما
شنبه 19 تیر 1400 17:20
چه روزهای سختی رو هممون داریم میگذرونیم. بیشتر وبلاگها پر از ناراحتی و غم شده. من که انقدر همیشه مثبت و امیدوار بودم احساس میکنم وسط یه گرداب گیر افتادم.... کار هم اینجوری شده که انگار در حال دویدن یهو پام گیر کرده به یه سنگ و کنترلم از دست رفته حالا نه میتونم وایسم نه درست بدوم!!!!! اما حتما خدا کنارمونه..... حتما...
-
شروع دوباره
دوشنبه 14 تیر 1400 20:06
از وقتی کارم رو شروع کردم بارها و بارها زمین خوردم و دوباره از صفر همه چیز رو شروع کردم. خیلی خیلی سخته. خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم.... ولی مهمترین و بزرگترین سرمایه ای که دارم حمایت خانوادمه .... همسر عزیزم که هر وقت تا حالا زمین خوردم اولین نفر دستم رو میگیره و بهم امید میده. دختر مهربونم که با ایده های...
-
ایمان
چهارشنبه 19 خرداد 1400 00:36
مدتیه که دقیقتر به اتفاقاتی که تو زندگیم افتاده فکر میکنم. چیزهایی که از خدا خواستم و بهم نداد یا چیزهایی که خیلی راحت بهم داد. مشکلاتی که به نظر پیچیده میومدن و حل شدن، کسانی که خیلی دوستشون داشتم و فکر میکردم بدون اونا زندگی غیر ممکنه ولی الان هیچکدوم تو زندگیم نیستن. در نهایت همه اتفاقاتی که به نظرم بد بودن نتیجه...
-
واکسن
دوشنبه 3 خرداد 1400 10:48
نمیدونم چرا پستها نصفه میاد!! کلی نوشته بودم پرید حالا دوباره باید بنویسم! تزریق واکسن هم مثل چیزهای دیگه شده دردسر. مامانم تو گروه ۷۵ تا ۸۰ بود هفته پیش با برادرم رفته بودن ایران مال که انقدر شلوغ بود بی خیال شدن و اومدن خونه. دیروز من ساعت ۶ صبح رفتم دنبالش و رفتیم سرای محله جماران. باورم نمیشد که اون موقع صبح ما...
-
امتحان با شادی در شاد!
یکشنبه 26 اردیبهشت 1400 18:25
دیروز پسرم اولین امتحان زندگیش رو داد. امتحان روخوانی فارسی اونم تو شاد بصورت آنلاین. خب کلاساشون آنلاین نبود و معلمشون همیشه فایل صوتی یا تصویری میفرستاد من اصلا بلد نبودم لایو بفرستم دخترم بهمون یاد داد و این شد یه بازی جالب برای پسرم! یعنی کلا یادش رفت که امتحان داره، ذوق داشت که لایو بذاره! از ساعت ۱۰ صبح آنلاین...
-
روزهای آخر مدرسه
شنبه 18 اردیبهشت 1400 22:41
دیگه کلاس اول ماهم داره به سلامتی تموم میشه واقعا حروف و کلمات فارسی رو با گوشت و استخونم درک کردم !!! امیدوارم زودتر مدارس باز شه و همه چیز عادی بشه البته با این وضعیت واکسیناسیون فکر نکنم امسال هم باز بشه. برای یکی از بسته هام باید گل سفالگری بخرم، من چون تعداد بالا میخرم تو این یکسال اصلا احتیاجی نداشتم و تازه تموم...
-
سالگرد ازدواج
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 08:48
دیروز پانزدهمین سالگرد ازدواجمون بود. عموی بزرگم همیشه میگفت آدم باید 15 سال با کسی زیر یک سقف زندگی کنه تا بفهمه که میتونه کنارش باشه یا نه. به نظرم حرف درستیه. ما هم تو این 15 سال خیلی تغییر کردیم و الان دیگه خیلی شبیه هم هستیم. دیروز رفتیم سمت ورسک. چقدر زیبا و باشکوهه. یه مسیر پیاده روی قشنگ هم زیرش داره که هی...
-
بعد از مدتها
شنبه 11 اردیبهشت 1400 19:30
واقعا هیچ دلیلی برای این همه ننوشتن ندارم. نمیدونم چرا هر دفعه میام بنویسم میگم بذار حالا بعداً! یادم نیست آخرین بار کی نوشتم. زندگی در جریانه مشغول کار و درس هستیم. کار خودم و درس پسرک. عید هم تهران بودیم و البته هیچ کس رو هم ندیدیم. مامانم قبل از عید درگیر زونا شد و چقدر این بیماری سخت و طولانیه. هنوز هم کامل خوب...
-
روزهای تکراری
یکشنبه 23 آذر 1399 23:54
امشب وقتم آزادتر بود و تصمیم گرفتم وبلاگ بخونم. وبلاگهایی که تا حالا نخونده بودم چقدر همه جا پر از غم شده. سایه مشکلات اقتصادی قشنگ تو زندگی همه مردم دیده میشه و حیف که بچه ها هم ناخودآگاه درگیرش میشن. منم دیگه کم کم یاد گرفتم چطوری کلاس اول دبستان رو درس بدم. هم من و هم پسرم روتین کار اومده دستمون. مشکلاتی که من...
-
رویا یا واقعیت
دوشنبه 10 آذر 1399 10:24
داشتم فکر می کردم چه فرقی می کنه که ما مثلا دیشب رفته باشیم دیدن کسی یا اینکه خوابش رو دیده باشیم و تو خواب کلی بغلش کرده باشیم. همه اتفاقات اون لحظات که به خاطراتمون میپوندن پس چه فرقی داره واقعا اتفاقها افتادن یا فقط تو مغز ما بودن. اوایل که پدرم تازه فوت شده بود وقتی خوابش رو میدیدم صبح خیلی خیلی دلتنگش می شدم تا...
-
دوباره سلام
پنجشنبه 22 آبان 1399 08:59
بعد مدتها دوباره اومدم. گوشیمو عوض کردم و رمز وبم تو گوشی قبلی سیو شده بود الانم دوباره با همون قبلیه اومدم. یعنی تنبلی در این حد! نمیدونم کسی اینجا رو میخونه یا نه ولی زندگی در جریانه. بیشتر از دوماهه که ننوشتم. پسرم امسال کلاس اولیه و من بیشتر وقتم مشغول کار کردن باهاش هستم. نمیدونم مدارس دیگه چطور کار میکنن ولی...
-
آخرین خداحافظی
سهشنبه 11 شهریور 1399 09:49
آخرین جمعه مرداد ماه رفتیم خونه مادر همسر. حالش خیلی خوب نبود. هرچی همسر ازش پرسید اسممون رو یادش نیومد. ولی تمام مدتی که کنارش ایستاده بودم من رو نگاه میکرد و من تمام مدت فکر میکردم چرا باید تو این شرایط باشه. بخاطر اون مریضی لعنتی مثانه رو برداشته بودن و به جاش یه کیسه گذاشته بودن که هر لحظه ممکن بود بخاطر آلزایمر و...
-
معجزه نوشتن
سهشنبه 28 مرداد 1399 10:48
صبحها دیگه کم کم دارن خنک میشن و به پاییز نزدیک میشیم. چند هفته پیش در اوج ناامیدی یه دفعه با خودم فکر کردم تصور کن همه چیز خوب پیش بره و یه چیزایی که برای کارم لازم دارم رو بتونم بخرم. البته با این وضعیت گرونی تقریبا غیر ممکن بود. فکر کردم ذهن من آزاده به هرچیزی که میخواد برسه حداقل تو همون فکرم! چندتاشون رو نوشتم و...
-
زمین
پنجشنبه 16 مرداد 1399 08:24
عمل مادر همسر خداروشکر به خوبی انجام شد و دیروز هم مرخص شد. البته یه سری مشکلات آلزایمر هنوز سرجاش هست. امیدوارم این روزهای سخت براش راحتتر بشه. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر کنه. این روزها درگیر یه مسئله دیگه هم هستم البته امروز صبح تمومش کردم. من اینجا با اسم خودم مینویسم و آدرس هم...
-
بازم نگرانی
چهارشنبه 8 مرداد 1399 21:58
خیلی دوست ندارم روزهای غم انگیز رو ثبت کنم ولی ما همچنان دلنگران مادر همسر هستیم. هنوز موفق به عمل نشدیم. یه دوراهیه که ته هیچ کدومش معلوم نیست. چون سنش بالاست عمل خیلی خطرناکه و اگر هم عمل نکنه امیدی به زندگی نیست. اگر شرایط خوب باشه شاید فردا عمل بشه. براش دعا کنین خیلی خیلی نگرانم. امروز داشتم سریال آب پریا رو نگاه...
-
فاصله یک قدم تا حقیقت
سهشنبه 31 تیر 1399 23:19
به قول همسرم همیشه یک قدم تا حقیقت فاصله هست. در مورد بیماری مادرهمسر هم همین اتفاق افتاد. روز جمعه حالش به شدت بد بود هیچ کدوم مارو نمیشناخت و کلمه ای حرف نمیزد و به سختی نفس میکشید. من که اصلا نتونستم کنارش بشینم. غم دنیا اومد تو دلم. از یه موسسه ای زنگ زدن دکتر اومد ویزیت کرد و هیچ چیز خاصی نگفت. شنبه همسر با یه...