از آخرین باری که نوشتم روزهای خیلی سختی رو گذروندیم اما همه چیز خیلی سریع پیش رفت و جمعه هفته پیش برادر همسر همه ناملایمات رو پشت سر گذاشت و این دنیا رو ترک کرد. هفته گذشته هم با رعایت همه پروتکل ها مراسمش رو برگزار کردیم.
قسمت بیخود همه این مراسم اینه که هرکسی که اومد به جای اینکه غمی برداره غمهای خودش رو هم با جزییات تعریف میکرد!!! جالب بود که بیشتر مهمونها کسی رو داشتن که این بیماری رو گرفته بود و به بدترین شکل ممکن از دنیا رفته بود!
دیگه نگم که چه حس مزخرفی تو این هفته به هممون دست داد. نمیدونم شاید اونا هم میخواستن با تعریف کردن باری از روی دوش خودشون بردارن.
به هر حال این هفته هم گذشت و من تازه تو این چند روز حس کردم که چه بار روانی سنگینی رو دارم تحمل میکنم. بدترین فکرهای دنیا تو ذهنم میاد درباره خودم و بقیه عزیزانم.
امروز سر یه موضوع بی ربط به شدت عصبانی شدم و به دل سیر گریه کردم. منم یه اخلاق بدی دارم که وقتی چیزی ناراحتم میکنه کل موضوعات ناراحت کننده زندگیم و شکستهام میان جلوی چشمم! البته بعدش احساس سبکی کردم و برای بار هزارم کسانی که مشکلات قدیمیتر رو بوجود آورده بودن بخشیدم. البته نمیتونم قول بدم دفعه بعد دوباره یادشون نیوفتم
خلاصه که گریه واقعا هورمونهای بدن رو تنظیم میکنه. امیدوارم برای همه آدمها فقط سلامتی باشه و خیر.
امیدوارم خدا برادر همسر رو بیامرزه و روحش در آرامش باشه. خیلی خیلی دوسش داشتم اونم همیشه به همسر میگفت اگه بفهمم از گل نازک تر بهش گفتی با من طرفی... همیشه هم حرفهای من رو گوش میکرد. برای عمل آخرش هم من راضیش کردم بره بیمارستان و برای ادامه درمانش.... چقدر سعی کردم بهش امید بدم ولی همش واهی بود...
خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم. نمیدونم چرا بیشتر دلم میخواد سکوت کنم. این مدت اتفاقات زیادی افتادن. یه آرزوی بزرگم درست وقتی که در شرف افتادن بود کنسل شد! یعنی درست فردای شبی که از ذوقش خوابم نمیبرد همه چیز تموم شد و اصلا معلوم نیست کی به واقعیت تبدیل بشه. اولش خیلی عصبانی و ناراحت بودم ولی سعی کردم روحم رو آروم کنم. الان هم گاهی بهش فکر میکنم ولی میدونم که هرچیزی در بهترین زمان خودش اتفاق میوفته.
دیگه اینکه برادر بزرگ همسر متاسفانه درگیر سرطان شده اونم از نوع پیشرفته. خیلی براش ناراحتم. خیلی مرد دوست داشتنیه. بچه هاش ایران نیستن و با خواهر همسر زندگی میکنه. طبیعتاً زندگی ما هم شدیداً درگیر شده چه از نظر ذهنی و روحی و چه از این نظر که باید کنارشون باشیم بخصوص همسرم. امیدوارم همه چیز ختم به خیر بشه.
کاش بچه ها وقتی پدر و مادرشون بهشون احتیاج دارن کنارشون باشن. فکر میکنم بدترین دلیل برای شروع این بیماری غم و غصه و حس رها شدگی باشه.