خیلی وقتها چیزهایی تو ذهنم دارم و دلم میخواد اینجا بنویسم ولی واقعا تنبلی نمیذاره چون با گوشی میام !
یادتونه چند ماه پیش یه پستی گذاشتم و نوشتم که یکی از آرزوهام همون شبی که قرار بود برآورده بشه کنسل شد. خب اون قضیه بنا به دلایلی عقب افتاد ولی از یه راه دیگه ای دوباره رسیدن به اون آرزوی دور من کلید خورد!! من علی رغم اینکه خیلی نگران بودم ولی همه چیز رو سپردم به خدا و دیگه بهش فکر نکردم.
اما اون راه دوم هم کلا کنسل شد!!! این دفعه بیشتر ناراحت شدم. نمیدونم چون قضیه رو به خدا سپرده بودم فکر میکردم حتما انجام میشه. ولی شاید خیر و صلاح در انجام نشدنش بود.
نمیدونم چرا خیر و صلاح برای من همیشه در نشدن هست! مغز منم اینجوریه که درست بعد همه اتفاقات ناراحت کننده میگرده همه حالتهایی که قبلا کلی براشون تلاش کردم و نشدن رو هم پیدا میکنه. خلاصه که کلی سوال بی جواب تو ذهنمه.
یه چیزی ته دلم میگه کلا بزنم به در بی خیالی و از زندگیم لذت ببرم و سخت نگیرم
دیگه اینکه هر چهارتاییمون بعد دو سال مقاومت دربرابر مریضی اومیکرون گرفتیم!! الان چهارتایی مریضیم البته من سعی میکنم رو پا باشم تا به بقیه سرویس بدم!
بریم ببینیم میتونیم بیخیال عالم آفرینش بشیم یا نه
امیدوارم هرچه زودتر بیماری رو سبک پشت سر بذارید.
من مدتیه بیخیال خدا و ... شدم و با این فرض میرم جلو که به جایی وصل نیستم و احساس سبکی دارم که به نظرم خیلی بهتر از اون موقع است که منتظر خدا بودم.
منم همینطوری شدم یه حس جدیده برام