امروز ساعت یک بعد از ظهر پسرم رو بردم پارک. هیچ بچه ای تو پارک نبود! البته تعجبی هم نداشت چون تو اولین سر خوردن از سرسره میچسبیدن بهش از گرما. اما تو همون هوای گرم چندتا پیرمرد تو پارک بودن. نمیدونم روزای پیری من چطوری خواهد بود... روزایی که بیشتر کسایی که دوست داریم دیگه پیشمون نیستن روزایی که ما شدیم تکیه گاه کوچیکترها شاید اصلا کسی نباشه که باهاش درد دل کنیم. اصلا چقدر عشق تو دلمون هست چندتا ایده داریم که برای اجراشون تو ذهنمون برنامه ریزی میکنیم... امیدوارم اون روزا هم انقدر کار داشته باشم که وقت نکنم برم پارک و به روزای گذشته فکر کنم....