روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای تکراری

امشب وقتم آزادتر بود و تصمیم گرفتم وبلاگ بخونم. وبلاگ‌هایی که تا حالا نخونده بودم چقدر همه جا پر از غم شده. سایه مشکلات اقتصادی قشنگ تو زندگی همه مردم دیده میشه و حیف که بچه ها هم ناخودآگاه درگیرش میشن. 


منم دیگه کم کم یاد گرفتم چطوری کلاس اول دبستان رو درس بدم. هم من و هم پسرم روتین کار اومده دستمون. مشکلاتی که من درباره معلمشون فکر کرده بودم تو گروه کلاس خود معلمشون مطرح کرد البته من به کسی چیزی نگفته بودم. توضیحاتی داد که من مجاب شدم. و یه مقدار از خودم ناراحت شدم که چرا زود قضاوت کردم. دیگه اینکه پسرم هم شاگرد نمونه شد تو کلاسشون. معلمش پیغام داد که عکسشو بفرستم تا به عنوان نمونه معرفیش کنه و دیگه نگم که چقدر چقدر خوشحال شد. اصلا باورش نمیشد چون دخترم حسابی درسخونه و همیشه شاگرد ممتاز میشه و همش می‌گفت منم می‌خوام مثل خواهرم زرنگ باشم. از اون روز به بعد هم همش داره کلمات جدیدی رو که می‌تونه بنویسه رو وایت بوردش تمرین می‌کنه.این هم از معجزات تشویقه.

دیگه اینکه همش فکر میکنم باید یاد بگیرم و یاد بگیرم و یاد بگیرم. گاهی فکر میکنم تا روزی که مغزم کار کنه میخونم و یاد میگیرم ...

رویا یا واقعیت

داشتم فکر می کردم چه فرقی می کنه که ما مثلا دیشب رفته باشیم دیدن کسی یا اینکه خوابش رو دیده باشیم و تو خواب کلی بغلش کرده باشیم. همه اتفاقات اون لحظات که به خاطراتمون میپوندن پس چه فرقی داره واقعا اتفاقها افتادن یا فقط تو مغز ما بودن. 

اوایل که پدرم تازه فوت شده بود وقتی خوابش رو میدیدم صبح خیلی خیلی دلتنگش می شدم تا اینکه کلا از خدا خواستم اصلا خوابش رو نبینم. تا سالها هم خیلی کمتر میومد به خوابم شاید سالی یکی دوبار. پریشب خوابش رو دیدم و کلی بغلش کردم. صبح که بیدار شدم فکر کردم اگر رویام واقعی بود یعنی دیشب کلی بهم خوش گذشته، پس چرا اینجوری فکر نکنم که واقعا اتفاق افتاده. الان دوروزه که حس خوبی دارم به همین سادگی!! نمیدونم تونستم حرفم رو برسونم یا نه. 

اصلا هرچی که سنم بالاتر میره تصورم نسبت به دنیای اطرافم عوض میشه. انگار همه چیز داره رویایی تر میشه یا اینکه مرز واقعیت و خیال کمرنگتر میشه. مثلا الان وقتی به خاطرات دورترم مثل بچگی یا نوجوانی یا حتی قبل بچه دارشدنم فکر می کنم دیگه خود خاطره کمرنگتره بیشتر به حس خودم در اون لحظه فکر می کنم و اینکه طرز فکرم چطور بوده یا چقدر بچه یا جوون بودم. یا اینکه عکس العمل پدر و مادرم تو اون شرایط چی بوده و درنهایت هم دلم برای اون سن خودم و جوونی پدر و مادرم تنگ میشه. 

تاثیر این طرز فکر تو زندگی روزمره ام اینه که الان هم سعی کنم به خودم و اطرافیانم خوش بگذره و حس خوبی نسبت به الان خودمون داشته باشیم. میدونم که روزهای خیلی خیلی سختی رو میگذرونیم همه مون ولی می خوام وقتی بعدها هم یاد این روزها افتادم نسبت به خودم حس خوبی داشته باشم. 

خلاصه که سعی می کنم مثل کارتونهای سیندرلا و سفید برفی تو رویا زندگی کنم و روحم و فکر و ذهنم رو آزاد بذارم هرجور که دلشون میخواد فکر کنن و هرجا می خوان پرواز کنن....