روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

معجزه گریه

از آخرین باری که نوشتم روزهای خیلی سختی رو گذروندیم اما همه چیز خیلی سریع پیش رفت و جمعه هفته پیش برادر همسر همه ناملایمات رو پشت سر گذاشت و این دنیا رو ترک کرد. هفته گذشته هم با رعایت همه پروتکل ها مراسمش رو برگزار کردیم. 

قسمت بیخود همه این مراسم اینه که هرکسی که اومد به جای اینکه غمی برداره غم‌های خودش رو هم با جزییات تعریف میکرد!!! جالب بود که بیشتر مهمونها کسی رو داشتن که این بیماری رو گرفته بود و به بدترین شکل ممکن از دنیا رفته بود! 

دیگه نگم که چه حس مزخرفی تو این هفته به هممون دست داد. نمی‌دونم شاید اونا هم میخواستن با تعریف کردن باری از روی دوش خودشون بردارن. 

به هر حال این هفته هم گذشت و من تازه تو این چند روز حس کردم که چه بار روانی سنگینی رو دارم تحمل میکنم. بدترین فکرهای دنیا تو ذهنم میاد درباره خودم و بقیه عزیزانم. 

امروز سر یه موضوع بی ربط به شدت عصبانی شدم و به دل سیر گریه کردم. منم یه اخلاق بدی دارم که وقتی چیزی ناراحتم می‌کنه کل موضوعات ناراحت کننده زندگیم و شکستهام میان جلوی چشمم! البته بعدش احساس سبکی کردم و برای بار هزارم کسانی که مشکلات قدیمی‌تر رو بوجود آورده بودن بخشیدم. البته نمیتونم قول بدم دفعه بعد دوباره یادشون نیوفتم  

خلاصه که گریه واقعا هورمونهای بدن رو تنظیم می‌کنه. امیدوارم برای همه آدمها فقط سلامتی باشه و خیر.

امیدوارم خدا برادر همسر رو بیامرزه و روحش در آرامش باشه. خیلی خیلی دوسش داشتم‌ اونم همیشه به همسر می‌گفت اگه بفهمم از گل نازک تر بهش گفتی با من طرفی... همیشه هم حرفهای من رو گوش میکرد. برای عمل آخرش هم من راضیش کردم بره بیمارستان و برای ادامه درمانش.... چقدر سعی کردم بهش امید بدم ولی همش واهی بود... 

بعد از مدتها

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم. نمی‌دونم چرا بیشتر دلم میخواد سکوت کنم. این مدت اتفاقات زیادی افتادن. یه آرزوی بزرگم درست وقتی که در شرف افتادن بود کنسل شد! یعنی درست فردای شبی که از ذوقش خوابم نمی‌برد همه چیز تموم شد و اصلا معلوم نیست کی به واقعیت تبدیل بشه. اولش خیلی عصبانی و ناراحت بودم ولی سعی کردم روحم رو آروم کنم. الان هم گاهی بهش فکر میکنم ولی می‌دونم که هرچیزی در بهترین زمان خودش اتفاق میوفته. 

دیگه اینکه برادر بزرگ همسر متاسفانه درگیر سرطان شده اونم از نوع پیشرفته. خیلی براش ناراحتم. خیلی مرد دوست داشتنیه. بچه هاش ایران نیستن و با خواهر همسر زندگی می‌کنه. طبیعتاً زندگی ما هم شدیداً درگیر شده چه از نظر ذهنی و روحی و چه از این نظر که باید کنارشون باشیم بخصوص همسرم. امیدوارم همه چیز ختم به خیر بشه. 

کاش بچه ها وقتی پدر و مادرشون بهشون احتیاج دارن کنارشون باشن. فکر میکنم بدترین دلیل برای شروع این بیماری غم و غصه و حس رها شدگی باشه.

رویاهای قدیمی

چندتا از آهنگهایی که تو دوران دبیرستان گوش میکردم رو دانلود کردم و گوش میدم، اون وقتها موقع درس خوندن حتما ضبط روشن بود بعضی وقتها هم چشمهامو میبستم و میرقصیدم و به روزهای روشن آینده و چیزهایی که دلم میخواست بهشون برسم فکر می‌کردم... الان هم همون حسهای زیبا وقتی این آهنگها رو گوش میدم سراغم میاد.... به اون موقع خودم فکر میکنم، اگه فرناز ۱۶ ساله میدونست که قراره تو ۴۴ سالگی اینجا باشه با این شرایط چه حسی داشت ... مهمتر از همه رشته تحصیلیمه که اون موقع بزرگترین آرزوم بود، هنوزم وقتی بهش فکر میکنم قند تو دلم آب میشه! (انقدر که برای رسیدن بهش تلاش کردم!) یه چیزهایی که الان دارم یا ندارم خیلی با آرزوهام نمی‌خونه و یه چیزهاییش هم خیلی قشنگتر اتفاق افتادن ... در هر حال خداروشکر میکنم که همیشه کنارم بوده و اگر زمین خوردم دستم رو گرفته یا اگر راه اشتباهی میخواستم برم به روشهای مختلف جلومو گرفته... 

فقط حیف که بابای مهربونم دیگه پیشم نیست تا گاه و بیگاه بیاد بغلم کنه و بگه خوشگل بابا کیه....

خیام

خیام اگر ز باده مستی خوش باش.   

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش.  

چون عاقبت جهان همه نیستی است. 

انگار که نیستی چو هستی خوش باش.








سال مادر همسر

امروز سال مادر همسرمه. واقعا جای خالیش رو از نزدیک حس میکنم. نگاه مهربونش و حرفهای با محبتش. 

اینکه آدم مادر خوب و دوست داشتنی برای بچه هاش باشه کاملا طبیعیه ولی اینکه بتونه برای عروس و دامادش هم مادر باشه واقعا هنر میخواد. مادر همسر هم برای من بیشتر مثل یک مادربزرگ مهربون بود. 

اعتراف میکنم که اوایل ازدواج از بعضی حرفهاش ناراحت می‌شدم و با خودم چه فکرهایی که نمی‌کردم ولی با گذشت زمان متوجه شدم هیچ منظوری پشت اون حرفها نبوده و بیشتر وقتها هم حق با ایشون بوده نه با من و در واقع این من بودم که داشتم اشتباه میکردم. 

همسر من اختلاف سنی زیادی با خواهر و برادرهاش داره، در واقع رو حساب اینکه دختر بشه بچه دار شده بودن که اون هم پسر شده بود! یکبار مامانش بهم گفت بهتر که پسر شد چون الان هم یه دختر دارم و هم یه پسر  

امیدوارم روحش در آرامش باشه ....