روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

سالگرد ازدواج

دیروز پانزدهمین سالگرد ازدواجمون بود. عموی بزرگم همیشه می‌گفت آدم باید 15 سال با کسی زیر یک سقف زندگی کنه تا بفهمه که می‌تونه کنارش باشه یا نه. به نظرم حرف درستیه. ما هم تو این 15 سال خیلی تغییر کردیم و الان دیگه خیلی شبیه هم هستیم. 

دیروز رفتیم سمت ورسک. چقدر زیبا و باشکوهه. یه مسیر پیاده روی قشنگ هم زیرش داره که هی باید از یه رودخونه باریک اینور و اونور بری. هوا هم که عالی. نهار هم ساندویچ برده بودیم، یه جا نشستیم و خوردیم. 

نمی‌دونم ثبت نام واکسن چطوریه برای مامانم باید ثبت نام کنم. دیروز یکی از دوستای دانشگاهم یه متنی راجع به اینکه چرا باید اول 80سال به بالا واکسن بزنن رو گذاشته بود، نمیتونم بفهمم چطور آدم دلش میاد پدر و مادرش یا پدربزرگ و مادربزرگش دیگه سنشون بالاست و نباید زندگی کنن!!! 

امیدوارم پروسه واکسن زدن زودتر انجام شه و زندگی عادی بشه مخصوصا اینکه مدرسه ها باز شن

بعد از مدتها

واقعا هیچ دلیلی برای این همه ننوشتن ندارم. نمی‌دونم چرا هر دفعه میام بنویسم میگم بذار حالا بعداً!

یادم نیست آخرین بار کی نوشتم. زندگی در جریانه مشغول کار و درس هستیم. کار خودم و درس پسرک. عید هم تهران بودیم و البته هیچ کس رو هم ندیدیم. مامانم قبل از عید درگیر زونا شد و چقدر این بیماری سخت و طولانیه. هنوز هم کامل خوب نشده. دیگه اینکه یکی از همکارهای قدیمم بخاطر استرس تو محل کار و البته بیماری زمینه ای که داشته تو کما رفته و هیچ علامت حیاتی هم نداره. خیلی خیلی براش ناراحتم. همش حرفها و کارهاش میاد جلوی چشمم. امیدوارم به زودی خوب بشه. واقعا چقدر دنیا بی ارزشه فقط باید از هر لحظه اش لذت برد همین. 

من هم خیلی ذهنم رو آروم کردم و سعی میکنم چیزی رو سخت نگیرم و اول از همه خودم رو ببخشم تا بیخودی به خودم گیر ندم! 

همسر هم واکسن زد و یه ذره خیالمون راحت شد. امیدوارم به زودی دنیا مثل قبل بشه و بتونیم بریم مسافرت. یادش بخیر ما حتما اردیبهشت مسافرت می‌رفتیم ولی الان دوساله که از استان تهران اونورتر نرفتیم! 

تو این مدت مطالب زیادی درباره آموزش ریاضی به بچه ها درآوردم و استانداردهایی که تو دنیا اجرا میشه. عاشق ریاضیم من! و این خوندنها منو یاد قدیما انداخت که چقدر از ریاضی لذت می‌بردم. فکر کردم برم کتاب های ریاضی بگیرم و حل کنم و لذت ببرم. تو فکر طراحی دوتا محصول جدید هم هستم. وقتی محصولاتم رو برای فروش تو مغازه ها میفرستم کلی انرژی مثبت هم باهاشون میفرستم امیدوارم هرکس که میخره لذت ببره و راضی باشه. 

قول میدم زود به زود بیام بنویسم. اصلا نمی‌دونم کسی اینجا رو میخونه یا نه. 

راستی دنیا اومدن نینی خانوم لاندا هم مبارک امیدوارم خوشبخت و شاد و پرانرژی باشه.

روزهای تکراری

امشب وقتم آزادتر بود و تصمیم گرفتم وبلاگ بخونم. وبلاگ‌هایی که تا حالا نخونده بودم چقدر همه جا پر از غم شده. سایه مشکلات اقتصادی قشنگ تو زندگی همه مردم دیده میشه و حیف که بچه ها هم ناخودآگاه درگیرش میشن. 


منم دیگه کم کم یاد گرفتم چطوری کلاس اول دبستان رو درس بدم. هم من و هم پسرم روتین کار اومده دستمون. مشکلاتی که من درباره معلمشون فکر کرده بودم تو گروه کلاس خود معلمشون مطرح کرد البته من به کسی چیزی نگفته بودم. توضیحاتی داد که من مجاب شدم. و یه مقدار از خودم ناراحت شدم که چرا زود قضاوت کردم. دیگه اینکه پسرم هم شاگرد نمونه شد تو کلاسشون. معلمش پیغام داد که عکسشو بفرستم تا به عنوان نمونه معرفیش کنه و دیگه نگم که چقدر چقدر خوشحال شد. اصلا باورش نمیشد چون دخترم حسابی درسخونه و همیشه شاگرد ممتاز میشه و همش می‌گفت منم می‌خوام مثل خواهرم زرنگ باشم. از اون روز به بعد هم همش داره کلمات جدیدی رو که می‌تونه بنویسه رو وایت بوردش تمرین می‌کنه.این هم از معجزات تشویقه.

دیگه اینکه همش فکر میکنم باید یاد بگیرم و یاد بگیرم و یاد بگیرم. گاهی فکر میکنم تا روزی که مغزم کار کنه میخونم و یاد میگیرم ...

رویا یا واقعیت

داشتم فکر می کردم چه فرقی می کنه که ما مثلا دیشب رفته باشیم دیدن کسی یا اینکه خوابش رو دیده باشیم و تو خواب کلی بغلش کرده باشیم. همه اتفاقات اون لحظات که به خاطراتمون میپوندن پس چه فرقی داره واقعا اتفاقها افتادن یا فقط تو مغز ما بودن. 

اوایل که پدرم تازه فوت شده بود وقتی خوابش رو میدیدم صبح خیلی خیلی دلتنگش می شدم تا اینکه کلا از خدا خواستم اصلا خوابش رو نبینم. تا سالها هم خیلی کمتر میومد به خوابم شاید سالی یکی دوبار. پریشب خوابش رو دیدم و کلی بغلش کردم. صبح که بیدار شدم فکر کردم اگر رویام واقعی بود یعنی دیشب کلی بهم خوش گذشته، پس چرا اینجوری فکر نکنم که واقعا اتفاق افتاده. الان دوروزه که حس خوبی دارم به همین سادگی!! نمیدونم تونستم حرفم رو برسونم یا نه. 

اصلا هرچی که سنم بالاتر میره تصورم نسبت به دنیای اطرافم عوض میشه. انگار همه چیز داره رویایی تر میشه یا اینکه مرز واقعیت و خیال کمرنگتر میشه. مثلا الان وقتی به خاطرات دورترم مثل بچگی یا نوجوانی یا حتی قبل بچه دارشدنم فکر می کنم دیگه خود خاطره کمرنگتره بیشتر به حس خودم در اون لحظه فکر می کنم و اینکه طرز فکرم چطور بوده یا چقدر بچه یا جوون بودم. یا اینکه عکس العمل پدر و مادرم تو اون شرایط چی بوده و درنهایت هم دلم برای اون سن خودم و جوونی پدر و مادرم تنگ میشه. 

تاثیر این طرز فکر تو زندگی روزمره ام اینه که الان هم سعی کنم به خودم و اطرافیانم خوش بگذره و حس خوبی نسبت به الان خودمون داشته باشیم. میدونم که روزهای خیلی خیلی سختی رو میگذرونیم همه مون ولی می خوام وقتی بعدها هم یاد این روزها افتادم نسبت به خودم حس خوبی داشته باشم. 

خلاصه که سعی می کنم مثل کارتونهای سیندرلا و سفید برفی تو رویا زندگی کنم و روحم و فکر و ذهنم رو آزاد بذارم هرجور که دلشون میخواد فکر کنن و هرجا می خوان پرواز کنن....

دوباره سلام

بعد مدتها دوباره اومدم. گوشیمو عوض کردم و رمز وبم تو گوشی قبلی سیو شده بود الانم دوباره با همون قبلیه اومدم. یعنی تنبلی در این حد! نمیدونم کسی اینجا رو میخونه یا نه ولی زندگی در جریانه. بیشتر از دوماهه که ننوشتم. پسرم امسال کلاس اولیه و من بیشتر وقتم مشغول کار کردن باهاش هستم. نمیدونم مدارس دیگه چطور کار میکنن ولی مدرسه اینا با اینکه هیئت امناییه ولی معلمشون فقط یه فیلم یا وویس میفرسته و تمام! و تمام بار یاد دادن به یه بچه کلاس اولی رو دوش منه یکبار از معلمشون خواستم یه فیلم از نحوه نوشتن خودش بذاره ولی گفت سخته و نمیتونه!!! یکی از دوستام که بچه هاش دقیقا همسن بچه های منن فیلم های معلم دخترش رو برام میفرسته و چقدر تاثیر داره توی نوشتن پسرم. حتی دیکته رو هم که صداشو میفرسته کلماتی رو میگه که اصلا قبلش به بچه ها نگفته. نمیدونم. چندبار میخواستم زنگ بزنم مدرسه و بگم ولی بازم گفتم ولش کن. یعنی کل کاری که برای بچه ها میکنه یه فیلم یا وویس نهایت ۷ یا ۸ دقیقه ایه! ولی مدرسه دخترم خیلی مرتبه البته اون هشتمه و کلاسهاشون تو اسکای روم و از ۸ صبح تا ۱ بعد ازظهر برگزار میشه. اونم هیئت امناییه. 

بقیه روز هم به کارهای خودم میگذره. اوضاع کار هم بد نیست مثل یه ماشین هندلیه که بالاخره استارت خورده! 

دیگه اینکه خواهرهمسر هم هنوز مشکیش رو در نیاورده. هرشب بهش زنگ میزنم خیلی براش سخته. جای خالی مادر همسر هنوز خیلی معلومه و هروقت یادش میوفتم اشک تو چشمام جمع میشه. 

ببخشید که این مدت باز هم کامنت نذاشتم ولی میخونمتون.