روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

جشن مهرگان

 تصمیم دارم فردا برای بچه ها سفره مهرگان بچینم و براشون شاهنامه بخونم. چقدر خوبه بچه ها رو با جشنهای ایرانی آشنا کنیم. 

آشنای قدیمی

یه آشنایی داشتیم سالها پیش، دخترش بعد از ده سال بچه دار شد و وقتی بچه هنوز یکساله نشده بود از همسرش جدا شد. از نظر مالی خیلی زندگیش سخت شده بود و مجبور بود با یه بچه کوچیک کار کنه و خیلی تخصصی هم نداشت. خلاصه هفت هشت سالی به سختی زندگی کرد و پولاشو جمع و جور کرد و در سن چهل و دو سه سالگی رفت کانادا. دیروز کاملا اتفاقی اسمش رو دیدم و تو اینترنت سرچ کردم دیدم همون رشته ای که دوست داشت درس خونده و یه برندی هم به اسم خودش ثبت کرده و کلی کارش گرفته. واقعا آدم اگر بخواد همه موانع رو از جلوی راهش برمیداره و خدا هم اگر بخواد همه آرزوهای آدم رو برآورده میکنه حتی اگه شرایط پیچیده و غیر قابل حل به نظر بیاد.

ناامیدی و امید

تا روز جمعه کلی ناامید بودم و به نظرم همه درها بسته بودن اما دیروز تمام نعمت هایی رو که دارم و یادم رفته بود دوباره به خودم یادآوری کردم. نمیدونم چرا فکر میکنیم همه چیز باید به سرعت حل بشه. همین که خدا کنارمونه کافیه

اصلا نمیتونم برای بلاگفا کامنت بذارم چیکار کنم ؟

نوجوانی

وقتی هنوز ازدواج نکرده بودم دختری بودم پر از آرزوهای دور و دراز. میرفتم سر کار و کلاس آلمانی و کارهای هنری میکردم و برای آینده برنامه میریختم. اصلا هم تو آشپزخونه پیدام نمی شد مگر برای غذا خوردن. اصلا نمیدونستم مهمونی گرفتن چقدر سخته حتی ظرف هم نمیشستم یعنی بابام نمیذاشت. تا اینکه همسرم پیداش شد و تصمیم گرفتم ازدواج کنم. شب قبل از عروسی یه دفتر آوردم و کلی دستور غذایی با نکته از مامانم پرسیدم و توش نوشتم. چند ماه بعدش هم باردار شدم و دخترم هم هشت ماهه دنیا اومد. یعنی منی که اصلا برنامه ازدواج هم نداشتم در عرض کمتر از دوسال هم همسر شدم و هم مادر. انگار یکی منو از لای پنبه برداشت گذاشت وسط یه زندگی پر از مسئولیت و یک نوزاد دو کیلویی هم داد بغلم! اونم من که تو زندگیم حتی یکبار هم  نوزاد یک روزه بغل نکرده بودم!!!!  

حالا سالها گذشته منم بالاخره تو موقعیتم به عنوان همسر و مادر جا افتادم ولی انقدر همه چیز سریع گذشته که نمیتونم تصور کنم اون دختر دوکیلویی به سن نوجوانی رسیده و منم که تمام کتابها و مقاله هایی که خوندم مربوط به دوران کودکیه موندم که با این حجم از اطلاعات درست و نادرست که دوروبر بچه ها هست چطور باید دوران نوجوانی رو به عنوان یک مادر مدیریت کنم. 

همه ی اینارو گفتم که بگم انگار همیشه از زندگی عقبم و باید یاد بگیرم و یاد بگیرم....و واقعا تازه میفهمم که وقتی بچه ها بزرگتر میشن همه چیز سختتر میشه چون به نظرم خیلی چیزها از دستمون خارج میشن و انگار با همون بند نامرئی محبت باید همه چیز رو کنترل کنیم‌. امیدوارم خدا باز هم منو تنها نذاره

موزه خانه مقدم

دیروز صبح رفتیم موزه خانه مقدم. حس خیلی خوبی بهم داد مخصوصا رنگ آبی فیروزه ای ستونها، کاشی های زیبا و شیشه های رنگی و از همه مهمتر وسایل باستان شناسی دکتر مقدم. انگار روح و احساس آقا و خانوم خونه هنوز اونجا بود. زن و شوهری که در کنار هم و با عشق سالها کار کرده بودن. 

مدرسه ها هم که از دوشنبه باز میشه و دختر من امسال کلاس هفتمه. شاید مسخره باشه ولی من الان از رفتن به دبیرستان و مدرسه جدیدش همونقدر نگرانم که میخواست بره مهد کودک و بعد هم دبستان. پسرم هم که امسال پیش دبستانه و همون مهد خودش میره.

کار خودم هم شروع میشه کاری که خیلی مورد علاقه ام نیست اما باید خودم انجام بدم اون هم بازاریابی مغازه به مغازه است. من کارهای تحقیقاتی و فکری و ساختن ایده های جدید رو دوست دارم ولی بالاخره باید محصولاتم رو معرفی کنم و بفروشم پس اجازه نمیدم انرژیها و افکار منفی روم اثر بدی بذاره. قبول میکنم که هستن ولی باید یه گوشه بشینن و نگاه کنن که من چطور از پس کارهایی که دوست ندارم انجام بدم هم برمیام.