روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

بعد از مدتها

نمیدونم چرا این مدت انقدر کمرنگ شدم! همتون رو میخونم، لاندا، ترانه، مرضیه، الی و پیشاگ عزیزم ولی نمیدونم چرا حس نوشتن کامنت ندارم. انگار دلم میخواد یه گوشه بشینم ساکت و تماشا کنم. خلاصه که منو ببخشین.

مادرهمسر هم همچنان حالش خوب نیست و اینجوریه که هرچندروز یکبار بدتر میشه. دیگه خیلی حرف نمیزنه. غذاشو باید تو دهنش بذارن و مشکلات دیگه. همسر هم یکشب درمیون میره شبها اونجا تا تو مراقبت کمک کنه. خیلی خیلی براش ناراحتم و امیدوارم خدا هرچیزی که خیر هست رو براش پیش بیاره. 

بقیه روزها هم تو خونه میگذره. سعی میکنم کمتر با موبایل سرگرم باشم. اینستاگرام و سایت کارم رو به دخترم سپردم و اونم کلی ایده های خوب براشون داره. شاید دلیل اینکه کمتر اینجا میام هم همین باشه. سعی میکنم وقتم رو در روز قسمت بندی کنم و به همه کارهام برسم. یه دیکشنری داشتم که ریشه لغات رو توضیح داده بود اونو دوباره آوردم و سعی میکنم به خاطر بسپرمشون. آلمانی هم که سالهاست گذاشتم کنار. دوباره کتابها رو آوردم و میخونم و سعی میکنم یادم بیارم! این کتابا مال زمان مجردیمه. وقتی سرم پر از آرزو و برنامه بود ولی همشون خیلی خام بودن. خودمم واقعا نمیدونستم چی از زندگی میخوام انگار فقط میخواستم بالهامو تقویت کنم و پرواز کنم! 

روزهای در ظاهر آرام

بیشتر روزها خونه ایم. مدارس  هم که تموم شد و واقعا سرگرم کردن بچه ها تو خونه خیلی خیلی کار سختیه. روزها در ظاهر آرومن ولی واقعا این بالا رفتن قیمتها شدیدا به من احساس ناامنی میده. گاهی فکر میکنم زمان جنگ هم همینقدر سخت بوده؟ من که بچه بودم و متوجه خیلی چیزا نبودم. سال نود که اولین خونه مون رو خریدیم تقریبا کل وسایل خونه رو هم عوض کردیم یعنی فقط فرشها رو نگهداشتیم. الان ولی باید شبها قبل از خواب بعد از دعا برای سلامتی خودمون برای وسایل خونه بخصوص وسایل برقی هم دعا کنیم تا خراب نشن!!! خدا به خیر بگذرونه

مادرهمسر هم حالش خوب نیست و من واقعا براش ناراحتم. نمیدونم این آلزایمر چیه انگار هرچند وقت یکبار یه قسمت از مغزش پاک میشه. وقتی میریم خونه اشون سعی میکنم با حوصله کنارش بشینم و به حرفهایی که خیلی جای فعل و فاعلش معلوم نیست گوش بدم و یه جواب مناسب براش پیدا کنم ولی واقعا نگهداری از یک بیمار آلزایمری خیلی خیلی خیلی .... سخته

آلزایمر

از وقتی یادم میاد تو خانواده ما خیلی درگیر سالمندی نبودیم. بااینکه اکثرا عمرشون طولانی بود ولی خداروشکر درگیر آلزایمر نبودیم. ولی الان متاسفانه مادرهمسر یکی دو سالی هست که درگیرش شده. این چند ماه اخیر هم انگار سرعت رشد بیماریش زیاد شده. هیچ وقت فکر نمیکردم کاری سخت تر از بچه داری باشه ولی الان فهمیدم که نگهداری از یه سالمند خیلی خیلی سخت تره. کسی که سالها بزرگ فامیل بوده و کسی رو حرفش حرف نمیزده حالا برای کوچکترین کارهاش باید بهش بگی چیکار کنه و مشکل ازونجا شروع میشه که به هیچ وجه حرف گوش نمیکنه و زود عصبانی میشه. حتی یادش میره که باید غذا بخوره یا شب باید بخوابه. حالا فردا هم برای یه مشکلی باید بره بیمارستان. امشب که به هیچ وجه رضایت نداد بره. خواهر همسر درست مثل یک بچه ازش مراقبت میکنه ولی کاملا درک میکنم که کم آورده. یک مقدار از من حرف شنوی داره (تازه فهمیدم چه عروس زورگویی بودم!) شاید صبح برم که راضیش کنیم بره بیمارستان. 

امیدوارم همه چیز به خیر بگذره.

مادربزرگم همیشه یه دعایی میکرد که بچه هاش ناراحت میشدن. میگفت خدایا منو محتاج بچه هام هم نکن. تازه میفهمم چه دعای خوبی بوده. امیدوارم هیچ کس هیچ وقت محتاج کسی نشه.

بعد از مدتها پر از حرف

واقعا نمیدونم چرا انقدر دیر اومدم! این روزها ریتم زندگی ما هنوز کنده. البته این کندی باعث شده که من روی بوجود اومدن استرس تو ذهنم تسلط بیشتری داشته باشم. چرا باید نگران اتفاقاتی باشم که نیوفتادن و شاید هیچ وقت هم نیوفتن. همیشه به همسرم می گفتم هر اتفاقی که بیوفته تو هیچ وقت بیکار نمیمونی و زندگی بهمون نشون داد که چرا اتفاقا میمونه!!!! الان حدود ۴ ماهه که تقریبا بیکاره. البته کارش از شنبه شروع شده ولی حالا تا راه بیوفته کلی مونده. 

من هم سعی میکنم مثبت فکر کنم و افکار بد رو از ذهنم دور کنم. سعی کردم هر ناراحتی از کسی داشتم ببخشم. البته تو یکی دو مورد خیلی موفق نبودم! نون میپزم، فکرای جدید میکنم، بازم نون میپزم و سعی میکنم فکرامو اجرایی کنم!! و کتاب میخونم. کلی کتاب تاریخی خوندم و چقدر چقدر ذهنم روشن تر شده و امیدم به آینده بیشتر. 

سعدی میخونم و سعی میکنم ذهنم رو پرواز بدم و چقدر این آزادی ذهن برای هممون لازمه. گاهی فکر میکنم چرا تازه یاد گرفتم فکرم رو رها کنم....

-------

ده سال پیش یه همچین روز مزخرفی پدر عزیزم سکته کرد و ده روز بیمارستان بود و بعد هم پر کشید. بدترین روزهای زندگیم بودن. با هر روشی که بلد بودم از خدا خواستم حالش رو خوب کنه ولی انگار خدا چیز دیگه ای خواسته بود. منم مثل بقیه همش فکر میکردم چرا خدا صدامو نشنید. ولی بعدها فکر کردم که اتفاقا نزدیکتر از همیشه کنارم بود فقط موقع رفتن پدرم رسیده بود و منم باید قبول میکردم. تمام این سالها سعی کردم خاطرات اون ده روز رو فراموش کنم ولی نمیدونم چه حکمتیه که دقیقا ۱۸ خرداد حس خفگی من شروع میشه تا ۲۸ و بعد دوباره زندگی به حالت اولش برمیگرده.

البته که پدرم انقدر حضور پررنگی تو زندگی ما داشت که رنگ و بوش هنوز هم هست و من همیشه کنارم حسش میکنم.


اول اردیبهشت ماه جلالی

نمی دونم چرا انقدر درباره وبلاگ خوندن و نوشتن تنبل شدم. شاید چون زندگی همه تکراریه و شبیه هم. به هر حال امروز اول اردیبهشت ماه جلالیه و روز سعدی گفتم حتما یه پست بذارم. یه دوستی دارم که هر سال این روز رو به هم خبر میدیم اونم البته داستان داره. دانشجو بودیم و روز اول اردیبهشت بود من از صبح هی به دوستم میگفتم امروز اول اردیبهشت ماه جلالیه و اونم میگفت کشتی ما رو! اتفاقا عصر همون روز یکی از دوستای برادرش که خیلی هم خوب بود ازش خواستگاری کرد! خلاصه که شد یه خاطره خوب برامون و الان  ۲۲ ساله که ما این روز رو بهم خبر میدیم و منتظر خبرای خوب هستیم. 

دو هفته پیش خمیر مایه خریدم و کلا مشغول پختن نون و شیرینیهایی که خمیر مایه دارن هستم خیلی کیف داره بوی نون تو خونه بپیچه. 

همه مغازه ها باز شدن و نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته خدا به هممون رحم کنه

دیگه اینکه تصمیم گرفتم موهامو شرابی یا قرمز کنم! تغییر این مدلی رو دوست دارم گفتم حالا که قرنطینه هستیم بهترین وقته. یادش به خیر اولین باری که موهامو رنگ کردم رنگ موی لورال بود اون موقع ۶ هزار تومن بود حالا که اصلا نیست اگرم پیدا شه معلوم نیست چنده!!! واقعا چرا به اینجا رسیدیم! حالا به هرحال بیول میخرم که همه چیز تو خودش هست چون اصلا نمیدونم رنگ و اکسیدان رو چه اندازه باید با هم قاطی کنم!