روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

معجزه نوشتن

صبحها دیگه کم کم دارن خنک میشن و به پاییز نزدیک میشیم. چند هفته پیش در اوج ناامیدی یه دفعه با خودم فکر کردم تصور کن همه چیز خوب پیش بره و یه چیزایی که برای کارم لازم دارم رو بتونم بخرم. البته با این وضعیت گرونی تقریبا غیر ممکن بود. فکر کردم ذهن من آزاده به هرچیزی که میخواد برسه حداقل تو همون فکرم! چندتاشون رو نوشتم و بعد بطور غیر قابل باوری دوتا از اصلی ترینهاشو خریدم! واقعا معجزه نوشتن رو تا حالا درک نکرده بودم. نمیدونم شاید انقدر تو ذهنم نزدیک حسشون کرده بودم و مصمم نوشته بودم که به واقعیت تبدیل شدن وگرنه قبلا هم چیزهایی نوشته بودم که بهشون نرسیدم. شاید اونا رو با دلهره و ناامیدی نوشته بودم. شما تاحالا تجربه نوشتن و بدست آوردن چیزی رو داشتین؟ به نظرم ایمان به گرفتن خواسته مون خیلی مهمه. این لیست رو من طوری نوشتم که انگار لیست خریده و باید دونه دونه خط بخوره.

زمین

عمل مادر همسر خداروشکر به خوبی انجام شد و دیروز هم مرخص شد. البته یه سری مشکلات آلزایمر هنوز سرجاش هست. امیدوارم این روزهای سخت براش راحتتر بشه. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر کنه. 

این روزها درگیر یه مسئله دیگه هم هستم البته امروز صبح تمومش کردم. من اینجا با اسم خودم مینویسم و آدرس هم مشترک با سایتمه برای همین خیلی نمیتونم واضح از جزئیات بنویسم. اما درگیر یه مشکل خانوادگی بودیم با کسایی که سالهاست ندیدمشون. سر زمینهایی که ۱۰۰ سال پیش مال پدر پدربزرگم بوده. بارها بهش فکر کردم و هربار تصمیمم این بوده که نمیتونم کسایی رو که سالها روی زمینی کار کردن و خونه پدرشون بوده و نونشون رو از اونجا در میارن بی خانمان کنم. حتی اگه به قیمت از دست دادن هکتارها زمین باشه. خوشحالم که برادرم هم با من هم عقیده هست.

بازم نگرانی

خیلی دوست ندارم روزهای غم انگیز رو ثبت کنم ولی ما همچنان دلنگران مادر همسر هستیم. هنوز موفق به عمل نشدیم. یه دوراهیه که ته هیچ کدومش معلوم نیست. چون سنش بالاست عمل خیلی خطرناکه و اگر هم عمل نکنه امیدی به زندگی نیست. اگر شرایط خوب باشه شاید فردا عمل بشه. براش دعا کنین خیلی خیلی نگرانم.

امروز داشتم سریال آب پریا رو نگاه میکردم و فکر میکردم چی میشد دنیای ما هم پر از جادو و قصه و افسانه هایی بود که واقعی شده بودن. شاید هم باشه و ما همه چیز رو خیلی واقعی و تلخ کردیم. وقتی خدا انقدر بهمون نزدیکه چرا غم و غصه و نگرانی رو بهش نسپریم و خودمون پرواز کنیم و هیچ قید و بندی نداشته باشیم...