روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

آلودگی

نمی دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیره. آخر دی ماه نمایشگاه دارم و به شدت سرم شلوغه. امروز مجبور شدم برم بازار تهران. هوا هم خیلی آلوده بود. یعنی الان گیج گیجم! چرا مدارس رو تعطیل نمیکنن؟ 

چند روز پیش از دست یه نفر خیلی ناراحت شدم. البته سابقه داره و سالهاست ناراحتمون میکنه. تو دلم کلی حرص خوردم و از خدا خواستم همین حس رو اونم تجربه کنه. خلاصه که پر از انرژی منفی شده بودم. ولی شب موقع خواب سعی کردم ببخشمش و از خدا خواستم حرفای اون موقع رو نادیده بگیره. بعد خودم پر از حس خوب شدم. به نظرم بخشیدن قبل از هرچیزی برای خودمون خوبه

درهم

دست و دلم به پست گذاشتن تو اینستاگرام نمیره. ولی هنوز امیدوارم به آینده. 

این کسایی رو که میگن نگران آینده بچه ها اینجا هستیم رو درک نمیکنم. به نظرم بچه ها رو باید طوری تربیت کرد که آینده شون رو خودشون بسازن و تو بدترین شرایط هم تلاش کنن و امیدوار باشن. ضمن اینکه خیلی هم به آینده  اینجا امیدوارم. یکی از آشناهای دورمون چند سال پیش بخاطر آینده پسرشون رفتن کانادا درحالی که پسره دوست نداشت حالا پدر و مادره موندن و پسره شدیدا مذهبی شده و برگشته. 

به نظرم داشتن هویت و اعتماد به نفس برای بچه ها خیلی مهمتره.



یه وبلاگی رو میخونم، البته خاموش، تو اون شلوغیا حس کردم همسرش باید عضو این نیروهای ضد*ش*ورش باشه. خودش  هم چند روز پیش یه اشاره به این موضوع کرده بود. اتفاقا یه پسر کوچیک هم داره. داشتم فکر میکردم این آقا چطور میتونه بره بیرون راحت آدم بکشه(البته اگه لازم بشه!) بعد بیاد خونه بچش رو بغل کنه!

دیدار یه دوست خوب

یکی از دوستام برای یک هفته اومده ایران. صبح داشتم صبحانه پسرم رو میدادم که ببرمش مهد که دوستم زنگ زد بریم بیرون. دیگه مهد رو بیخیال شدیم و سریع آماده شدیم و نیم ساعت بعد سر قرار بودیم. حدود دو ساعت با هم بودیم و به اندازه چند سال به من  خوش گذشت. همیشه خدا رو به خاطر داشتن دوستای خوب شکر میکنم. 

راستی اینو یادم رفت بگم که هفت هشت تا تخم تو کدوی دیشبی بود که جوونه زده بودن. یعنی تو دل کدو هم پر از امید بود...

منم امیدهای کوچولو رو کاشتم که سبز بشن....

باز هم امید

من کدو حلوایی خیلی دوست دارم ولی تنبلی اجازه نمیده بخرم. دیروز خواهر همسر یه کدوی کوچولو خریده بود که دادش به ما. خلاصه که الان نشستم و دارم کدو حلوایی پخته با دارچین میخورم. طبق معمول یه لامپ مهتابی تو دلم روشنه. فکر میکنم اتفاقات هیجان انگیزی توراهه. البته که اینجا نمیتونم باز کنم. ولی شبا بهش فکر میکنم و قند تو دلم آب میشه از شادی و خوشحالی دسته جمعی! امیدوارم که واقعیت پیدا کنه.

چه خوبه همه باهم امیدوار باشیم.