روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

پیرمرد مهربان همسایه

دیروز ساعت ۲ نهار تموم شد و من تصمیم گرفتم تا سه کتاب بخونم و بعد برم سراغ تمیز کردن یخچال. درست راس ساعت ۳ کتاب رو بستم و رفتم سراغ کارم. غافل از اینکه مرگ درست چند متر اونورتر از ما بوده. پیرمرد مهربون همسایه ساعت ۳ بدون هیچ عارضه ای سکته میکنه و تمام.

همه چیز انقدر آروم و بی سروصدا اتفاق افتاد که ما ساعت ۶ تازه فهمیدیم چی شده. با رعایت نکات بهداشتی رفتیم پیششون. البته فقط ۵ نفر بودن و هیچ کدوم از فامیلهاشون بخاطر مریضی نیومده بودن. دعاهای خیلی قشنگ و آرامش بخشی به فارسی خوندن. همه چیز آروم آروم بود. یه پیرمرد مهربون که درست مانند یک پدر بود. همیشه ظهرها که میرفتم دنبال بچه ها می دیدمش. مطمئنم روحش هم در آرامشه ... انقدر که دوست داشتنی و بی آزار بود....

روزهای سخت

روزها دارن سخت تر و سخت تر میشن و من هنوز ناامیدم. هیچ وقت ناامیدی تو ذهن من انقدر طولانی نشده بود. شاید دلیلش اینه که نمیتونم بیرون برم. برای بچه ها تو ایوان خونه زیرانداز انداختم تا روزها اونجا بشینن و بازی کنن و درس بخونن و از همه مهمتر آفتاب بگیرن. خودم هم دیروز رفتم زیر آفتاب عزیزم نشستم و لاک قرمز زدم. برق لاک قرمز زیر نور آفتاب کنار گوش  دادن به صدای بهشتی هایده یه رگه هایی از امید تو دلم آورد ولی خب چطورمیشه خوشحال بود وقتی اینهمه اتفاق پشت هم میوفته 

این روزها و شبها...

کی فکرشو میکرد... تو بهترین و روشن ترین روزهای ایران دنیا اومدم ولی کل زندگیم افتاد روی بدترین و سیاه ترین روزها.‌...

جنگ، انواع کمبودها، بمبارانها، موشک بارانها، محدودیتها، تحریمها، فلاکتها، بدبختیها، کشتارها و این سه تای آخری هم که دیگه هیچی..‌‌. 

خدایا ما دیگه هیچ مدادرنگی برای رنگ کردن روزهامون نداریم، تو رنگ بپاش توشون..... پرونده زندگی مارو تو قضاوت کن ....

ازدواج اشتباه

چندتا وبلاگ هست که خاموش میخونمشون. دخترهایی که تازه ازدواج کردن یا در شرف ازدواجن. غلط بودن انتخابشون کاملا واضح و آشکاره. بعضی وقتا دلم میخواد براشون بنویسم ته این راه غیر از بدبختی چیزی نیست ولی نمیشه از دور برای کسی نسخه پیچید! 

تو اطرافیانمون چند مورد ازدواج اشتباه داشتیم، کسایی که تو بهترین حالت جدا شدن و بعضی ها که مجبور بودن تا آخر عمر بسوزن و بسازن و هیچ لذتی از زندگیشون نبرن. از همون سن ۱۳ یا ۱۴سالگی مامانم گاهی وسط حرفاش اونارو مثال میزد و زیرپوستی بهم میفهموند که ازدواج نباید فقط از روی ظاهر یا ابراز علاقه های الکی باشه. قراره یه عمر زیر یه سقف زندگی کرد، قراره اون شخص بشه پدر بچه آدم، پس از نظر شخصیتی و روانی باید نرمال باشه. 

خلاصه که دلم میخواد جلوی بعضیها رو بگیرم و بگم نکن این کارو ولی حیف که نمیشه...


این ویروس هم که شد مشکلی رو مشکلات دیگه و من بازم امیدوارم که روزهای خوب رو میبینیم...

اسباب بازیها

دیروز اسباب بازیهای بچه ها رو آوردیم وسط و بیشتر از ده تا کیسه بزرگ اسباب بازی شکسته و خراب و به درد نخور جمع کردیم تا بندازیم دور. نمیدونم اینا کجا جا شده بودن! بماند که پسرم  فکر میکنه بردیمشون انباری 

من هنوزم فکر میکنم اسباب بازیها و عروسکها روح دارن و انگار نباید دور انداخته بشن البته اون قسمت مامان ذهنم سریع جلوی همه این افکار ایستاد و کلی چیز دور انداختنی جمع کرد. 

اینم بگم که من عروسک بچگیهام رو که خیلی خیلی دوستش داشتم هنوز دارمش! البته دیگه تمام ابرهاش از بین رفته و کلی لاغر شده ولی به نظرم صورتش و ترکیبش از خیلی عروسکهای الان قشنگتره. یه صندلی یونولیتی هم داشت که اونم نگه داشتم  یعنی من اینجوری از اسباب بازیهام مواظبت میکردم!