روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

تاریخ

من هیچ وقت کتابهای تاریخی و درس تاریخ رو دوست نداشتم. اما پدرم عاشق تاریخ بود. تو خونه پدریم ۵ تا کتابخونه بزرگ هست که ۳ تاش پر از کتابهای تاریخیه. ولی من این شانس رو داشتم که پدرم خیلی وقتها کتابها رو که میخوند داستانهاش رو برامون تعریف میکرد. یعنی من بدون اینکه بخوام با تاریخ اونم به شکل شیرینی آشنا شدم. 

تو این روزا کمبود دونستن تاریخ رو در اکثریت مردم حس میکنم. فکر کنم اگر بیشتر تاریخ میخوندیم الان امیدوارتر بودیم.


سرشب سر قتل و تاراج داشت

سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت 

شش سال پیش

شش سال پیش یه همچین روزی که اتفاقا دوشنبه هم بود من از همه جا بی خبر سرکار نشسته بودم و داشتم برنامه ریزی میکردم که تا کی بیام سرکار. چون قرار بود پسرکم رو ۲۱ آذر سزارین کنم. بعد هم مثل همیشه یه ذره زودتر رفتم خونه مامانم تا دخترم رو بردارم و برم خونه خودمون. آزمایش پروتئین در ادرار هم که بخاطر فشار بالام یه روز درمیون میدادم و مشکلی نداشتم. اون روز هم گفتم حتما همه چیز عادیه و از مامانم خواستم بره جواب آزمایش رو بگیره چون دهه اول محرم بود و آزمایشگاه هم یه جای خیلی شلوغ. خلاصه رفتم خونه. بعد یکی دوساعت مامانم زنگ زد که جواب رو گرفته گفتم بخون جلوی پروتئین چی نوشته گفت positive ! وای یعنی فقط گریه میکردم. هرچی دخترم میگفت مامان چیزی نیست نینی حالش خوبه ببین تکون میخوره من داشتم سکته میکردم. سریع زنگ زدم همسرم که بدو بیا. بعدم زنگ زدم منشی دکتر اونم گفت همین الان بیا. بدو بدو هرچی وسیله به ذهنم میرسید جمع کردم. دخترم هم با اینکه ۶ سالش بود همه وسایل مورد نیازش رو جمع کرد. همسرم اومد رفتیم دخترم رو گذاشتیم خونه مامانم و یکراست رفتیم دکتر. دکتر مقاره ای عزیزم  که امیدوارم همیشه سلامت باشه و عمر طولانی داشته باشه. گفت بازم مسمومیت حاملگیه و باید سزارین بشی. خلاصه که دوتا آمپول بتامتازون زدم و فرداش ساعت دوازده و نیم پسرم دنیا اومد....

غار

تو خونه تنهام. داشتم کارهامو میکردم که یه دفعه برق رفت! باطری لپ تاپ هم خرابه و باید حتما به برق وصل باشه. در نتیجه الان نه میتونم کار کنم نه تلفن هست. اینترنت هم که به سلامتی قطعه و فقط همین وبلاگ باقی مونده. درست انگار تو غار زندگی میکنم چون هوا بارونیه و تاریک هم هست. الان فقط عصار داره تو گوشی میخونه و صدای بازش تو گوشم میپیچه ....

....گر سر هر موی من گردد زبان

شکرهای تو نیاید بر زبان....

افکار پوسیده

چندروز پیش یه پستی گذاشته بودم تو اینستاگرام درباره مونته سوری بعد یه خانومی دایرکت برام یه مطلبی فرستاده بود درباره اینکه مونته سوری فرا*ماسون بوده!!!!! البته من جوابش رو ندادم و بلاکش کردم که دیگه پستهای ناجور من رو نبینه. باهاش هم بحث نکردم چون بحث با آدم احمق یه جور حماقته. ولی واقعا این حجم از بدبینی و نادانی از کجا میاد. اگر فقط دو صفحه مطلب درباره مونته سوری و فرا*ماسو*نری میخوند این افکار سیاه تو سرش نمیومدن. تا کی این همه مخالفت با همه چیز؟ 

کویر مرنجاب

دیروز شال و کلاه کردیم و رفتیم سمت کویر مرنجاب. البته صبح یه مقدار دیر راه افتادیم و وقتی به نوش آباد رسیدیم تابلوی شهر زیر زمینی رو دیدیم و فکر کردیم اونجا رو هم بازدید کنیم.البته به نظرم اصلا شهر نبود و بیشتر پناهگاه خونگی بود. بعد هم نهار خوردیم و رفتیم سمت کویر. جاده خاکی خیلی باحالی بود. کویر واقعا باشکوهه. مسیر تا کاروانسرا حدود ۴۰ کیلومتره ولی چون خاکیه و سرعت کم خیلی طول میکشه. ماهم نزدیکای غروب به وسط راه رسیدیم که تپه های شنی نزدیک جاده بودن. همونجا نگه داشتیم و رفتیم وسط شنها. خیلی خیلی لذت بخش بود. هوا هم داشت سرد میشد. کفش و جوابمون رو درآوردیم و کلی توی شنها دویدیم و بازی کردیم. غروب زیبای خورشید رو تماشا کردیم و برگشتیم با کلی حس خوب...