روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

موزه خانه مقدم

دیروز صبح رفتیم موزه خانه مقدم. حس خیلی خوبی بهم داد مخصوصا رنگ آبی فیروزه ای ستونها، کاشی های زیبا و شیشه های رنگی و از همه مهمتر وسایل باستان شناسی دکتر مقدم. انگار روح و احساس آقا و خانوم خونه هنوز اونجا بود. زن و شوهری که در کنار هم و با عشق سالها کار کرده بودن. 

مدرسه ها هم که از دوشنبه باز میشه و دختر من امسال کلاس هفتمه. شاید مسخره باشه ولی من الان از رفتن به دبیرستان و مدرسه جدیدش همونقدر نگرانم که میخواست بره مهد کودک و بعد هم دبستان. پسرم هم که امسال پیش دبستانه و همون مهد خودش میره.

کار خودم هم شروع میشه کاری که خیلی مورد علاقه ام نیست اما باید خودم انجام بدم اون هم بازاریابی مغازه به مغازه است. من کارهای تحقیقاتی و فکری و ساختن ایده های جدید رو دوست دارم ولی بالاخره باید محصولاتم رو معرفی کنم و بفروشم پس اجازه نمیدم انرژیها و افکار منفی روم اثر بدی بذاره. قبول میکنم که هستن ولی باید یه گوشه بشینن و نگاه کنن که من چطور از پس کارهایی که دوست ندارم انجام بدم هم برمیام. 

آفتاب ظهر

قدیما که سرکار میرفتم مجبور بودم صبح زود که هوا هنوز درست و حسابی روشن نشده بود برم بیرون و عصر هم ساعت ۵ یا ۶ میرسیدم خونه. من عاشق آفتابم ولی تمام اون سالها خیلی نمیتونستم از آفتاب سر ظهر لذت ببرم. اما الان ۵ ساله که این گرما و نور لذت بخش بهم انرژی میده و هنوز برام تکراری نشده 

شکست

امروز یکی از مسیرهایی که فکر میکردم جواب بگیرم با شکست مواجه شد اما دیگه این شکستها من رو ناامید نمیکنه بلکه بهم انرژی مضاعف میده تا حتما جلو برم و به هدفم برسم. 

حتما میاد روزی که برگردم به عقب و با لبخند به تمام این شکستها نگاه کنم. 


برنامه ریزی

تازه از مسافرت برگشتیم و حس و حال انجام هیچ کاری رو ندارم. فقط خونه رو مرتب و تمیز کردم بلکه ذهنم هم آرامش پیدا کنه. بعد هم نشستم اهداف و برنامه هام رو (برای بار چندم) نوشتم. سعی کردم واقع بینانه تر بهشون نگاه کنم و قدمهام رو شمرده تر و کوتاه تر بنویسم. یک قسمت هم بهش اضافه کردم اونم خصوصیات شخصیتی که به نظرم دارم و داشتنشون زیاد خوب نیست مثلا اینکه خیلی صبور نیستم. همرو لیست کردم و راههای کم کردن و از بین بردنشون رو هم نوشتم. 

البته کماکان حوصله و انرژی ندارم اما در عوض برنامه برای روزهای آتی دارم 

پارک

امروز ساعت یک بعد از ظهر پسرم رو بردم پارک. هیچ بچه ای تو پارک نبود! البته تعجبی هم نداشت چون تو اولین سر خوردن از سرسره میچسبیدن بهش از گرما. اما تو همون هوای گرم چندتا پیرمرد تو پارک بودن. نمیدونم روزای پیری من چطوری خواهد بود... روزایی که بیشتر کسایی که دوست داریم دیگه پیشمون نیستن روزایی که ما شدیم تکیه گاه کوچیکترها شاید اصلا کسی نباشه که باهاش درد دل کنیم‌. اصلا چقدر عشق تو دلمون هست چندتا ایده داریم که برای اجراشون تو ذهنمون برنامه ریزی میکنیم... امیدوارم اون روزا هم انقدر کار داشته باشم که وقت نکنم برم پارک و به روزای گذشته فکر کنم....