روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

فاصله یک قدم تا حقیقت

به قول همسرم همیشه یک قدم تا حقیقت فاصله هست. در مورد بیماری مادرهمسر هم همین اتفاق افتاد. روز جمعه حالش به شدت بد بود هیچ کدوم مارو نمیشناخت و کلمه ای حرف نمیزد  و به سختی نفس میکشید. من که اصلا نتونستم کنارش بشینم. غم دنیا اومد تو دلم. از یه موسسه ای زنگ زدن دکتر اومد ویزیت کرد و هیچ چیز خاصی نگفت. شنبه همسر با یه دکتر صحبت کرد و گفت باید حتما MRIباشه تا نظر بدیم. خلاصه با هر سختی بود با آمبولانس بردن بیمارستان. دیگه بماند که اول گفتن کرونا داره و باید بره بقیه الله بستری شه  و در نهایت رضایت دادن که مشکلش کرونا نیست و میتونه بستری شه. خلاصه که بعد از MRI معلوم شد که همه مشکلات یک ماه اخیر اصلا از آلزایمر نیست و عود دوباره سرطان مثانه شه. البته من الان حس بهتری دارم چون یه راهی باز شده که میتونه عمل کنه و اگه خدا بخواد بهتر بشه. ولی واقعا علایمش هیچ فرقی با مراحل آخر آلزایمر نداشت. احتمالا فردا یا پس فردا عمل میشه. لطفا براش دعا کنین

بعد از مدتها

نمیدونم چرا این مدت انقدر کمرنگ شدم! همتون رو میخونم، لاندا، ترانه، مرضیه، الی و پیشاگ عزیزم ولی نمیدونم چرا حس نوشتن کامنت ندارم. انگار دلم میخواد یه گوشه بشینم ساکت و تماشا کنم. خلاصه که منو ببخشین.

مادرهمسر هم همچنان حالش خوب نیست و اینجوریه که هرچندروز یکبار بدتر میشه. دیگه خیلی حرف نمیزنه. غذاشو باید تو دهنش بذارن و مشکلات دیگه. همسر هم یکشب درمیون میره شبها اونجا تا تو مراقبت کمک کنه. خیلی خیلی براش ناراحتم و امیدوارم خدا هرچیزی که خیر هست رو براش پیش بیاره. 

بقیه روزها هم تو خونه میگذره. سعی میکنم کمتر با موبایل سرگرم باشم. اینستاگرام و سایت کارم رو به دخترم سپردم و اونم کلی ایده های خوب براشون داره. شاید دلیل اینکه کمتر اینجا میام هم همین باشه. سعی میکنم وقتم رو در روز قسمت بندی کنم و به همه کارهام برسم. یه دیکشنری داشتم که ریشه لغات رو توضیح داده بود اونو دوباره آوردم و سعی میکنم به خاطر بسپرمشون. آلمانی هم که سالهاست گذاشتم کنار. دوباره کتابها رو آوردم و میخونم و سعی میکنم یادم بیارم! این کتابا مال زمان مجردیمه. وقتی سرم پر از آرزو و برنامه بود ولی همشون خیلی خام بودن. خودمم واقعا نمیدونستم چی از زندگی میخوام انگار فقط میخواستم بالهامو تقویت کنم و پرواز کنم! 

روزهای در ظاهر آرام

بیشتر روزها خونه ایم. مدارس  هم که تموم شد و واقعا سرگرم کردن بچه ها تو خونه خیلی خیلی کار سختیه. روزها در ظاهر آرومن ولی واقعا این بالا رفتن قیمتها شدیدا به من احساس ناامنی میده. گاهی فکر میکنم زمان جنگ هم همینقدر سخت بوده؟ من که بچه بودم و متوجه خیلی چیزا نبودم. سال نود که اولین خونه مون رو خریدیم تقریبا کل وسایل خونه رو هم عوض کردیم یعنی فقط فرشها رو نگهداشتیم. الان ولی باید شبها قبل از خواب بعد از دعا برای سلامتی خودمون برای وسایل خونه بخصوص وسایل برقی هم دعا کنیم تا خراب نشن!!! خدا به خیر بگذرونه

مادرهمسر هم حالش خوب نیست و من واقعا براش ناراحتم. نمیدونم این آلزایمر چیه انگار هرچند وقت یکبار یه قسمت از مغزش پاک میشه. وقتی میریم خونه اشون سعی میکنم با حوصله کنارش بشینم و به حرفهایی که خیلی جای فعل و فاعلش معلوم نیست گوش بدم و یه جواب مناسب براش پیدا کنم ولی واقعا نگهداری از یک بیمار آلزایمری خیلی خیلی خیلی .... سخته