روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

آخرین خداحافظی

آخرین جمعه مرداد ماه رفتیم خونه مادر همسر. حالش خیلی خوب نبود. هرچی همسر ازش پرسید اسممون رو یادش نیومد. ولی تمام مدتی که کنارش ایستاده بودم من رو نگاه میکرد و من تمام مدت فکر میکردم چرا باید تو این شرایط باشه. بخاطر اون مریضی لعنتی مثانه رو برداشته بودن و به جاش یه کیسه گذاشته بودن که هر لحظه ممکن بود بخاطر آلزایمر و اینکه حس میکنه چیز زیادی رو بدنشه اون کیسه رو بکنه. برای همین مجبور بودن دستهاش رو به تخت ببندن. خیلی دلخراش بود همه چیز. به همسر گفتم بیا دستشو باز کنیم و یه کم ورزش بدیم و بمالیم تا خستگیش در بره. دستاشو باز کردیم و ماهیچه های آب شده اش رو یکم ماساژ دادیم و بازم تمام مدت با محبت چشمهاش تو صورت من بود. خیلی به خودم فشار آوردم تا اشکهام سرازیر نشن. 

شب موقع خداحافظی باهاش بای بای کردم اونم دستشو تکون داد. دست لاغرشو گرفتم و یکم نوازش کردم دستمو سفت گرفته بود. انگار جفتمون نمیخواستیم دست هم رو ول کنیم. نمیدونم من رو شناخته بود یا نه ... نمیدونستم که این آخرین خداحافظی ماست... دوشنبه صبح همسر زنگ زد که مادرش دیگه عذاب نمیکشه.....