امروز ساعت یک بعد از ظهر پسرم رو بردم پارک. هیچ بچه ای تو پارک نبود! البته تعجبی هم نداشت چون تو اولین سر خوردن از سرسره میچسبیدن بهش از گرما. اما تو همون هوای گرم چندتا پیرمرد تو پارک بودن. نمیدونم روزای پیری من چطوری خواهد بود... روزایی که بیشتر کسایی که دوست داریم دیگه پیشمون نیستن روزایی که ما شدیم تکیه گاه کوچیکترها شاید اصلا کسی نباشه که باهاش درد دل کنیم. اصلا چقدر عشق تو دلمون هست چندتا ایده داریم که برای اجراشون تو ذهنمون برنامه ریزی میکنیم... امیدوارم اون روزا هم انقدر کار داشته باشم که وقت نکنم برم پارک و به روزای گذشته فکر کنم....
خدا کوچولوت را حفظ کنه
انشالله که همیشه سلامتی باشه . دوران پیری هم دورانیه واسه خودش دیگه
ممنون فرزانه جون امیدوارم دختر تو هم به سلامتی دنیا بیاد
من که جام تو خانه سالمندانه
فقط کاش پیرزن غر غرو نشم مردم کلافه میشن
جای هممون همونجاست نه بابا ما ازون ساکتها میشیم
اینکه روزهای پیری چه شکلی خواهد بود بستگی داره که الان چطور زندگی میکنیم. چقدر روی سلامت چسم و ذهنمون سرمایه گذاری میکنیم. چقدر روی گسترش روابطمون کار میکنیم. پیری هم ادامه همین مسیریه که الان میریم. اینکه به کجا میرسیم بستگی به جهتی داره که انتخاب کردیم.. ولی اینکه آدمهایی که دوستش داریم میرم متاسفانه حقیقت تلخ و اجتناب ناپذیر و بیرحمیه که کاریش نمیشه کرد.
راست میگی دقیقا همینطوره بخصوص قسمت سلامت جسم و روان
چه سخته فکر به روزای پیری...
ولی واقعا کاش انقدر توانایی و کار داشته باشیم که بیکار ننشینیم فکر کنیم
آره دقیقا اون تواناییه خیلی مهمه
خیلی خوشالم که تو هم از این به بعد مینویسی فرنازجون
منم خیلی به روزهای پیری فکر میکنم، بیشترین ترسم اینه که نکنه انقدر دلمرده و افسرده و تنها باشم که به مردن راضیتر از زندگی باشم... همش میگم تو پیری چه هدف و جذابیتی برای من وجود داره که دلم رو بهش خوش کنم؟
قربونت برم مرضیه جون . فکر کنم خیلی باید مواظب باشیم امیدوارم روزای پیری خوبی در انتطارمون باشه