از وقتی یادم میاد تو خانواده ما خیلی درگیر سالمندی نبودیم. بااینکه اکثرا عمرشون طولانی بود ولی خداروشکر درگیر آلزایمر نبودیم. ولی الان متاسفانه مادرهمسر یکی دو سالی هست که درگیرش شده. این چند ماه اخیر هم انگار سرعت رشد بیماریش زیاد شده. هیچ وقت فکر نمیکردم کاری سخت تر از بچه داری باشه ولی الان فهمیدم که نگهداری از یه سالمند خیلی خیلی سخت تره. کسی که سالها بزرگ فامیل بوده و کسی رو حرفش حرف نمیزده حالا برای کوچکترین کارهاش باید بهش بگی چیکار کنه و مشکل ازونجا شروع میشه که به هیچ وجه حرف گوش نمیکنه و زود عصبانی میشه. حتی یادش میره که باید غذا بخوره یا شب باید بخوابه. حالا فردا هم برای یه مشکلی باید بره بیمارستان. امشب که به هیچ وجه رضایت نداد بره. خواهر همسر درست مثل یک بچه ازش مراقبت میکنه ولی کاملا درک میکنم که کم آورده. یک مقدار از من حرف شنوی داره (تازه فهمیدم چه عروس زورگویی بودم!) شاید صبح برم که راضیش کنیم بره بیمارستان.
امیدوارم همه چیز به خیر بگذره.
مادربزرگم همیشه یه دعایی میکرد که بچه هاش ناراحت میشدن. میگفت خدایا منو محتاج بچه هام هم نکن. تازه میفهمم چه دعای خوبی بوده. امیدوارم هیچ کس هیچ وقت محتاج کسی نشه.
آخی... آره بنده خدا.
بابابزرگ منم همیشه همینو می گفت. واقعا هم تا 95 سالگی، حتی خودش برای خودش غذا می پخت. بیماریش هم 3 هفته بیشتر طول نکشید و از پیشمون رفت.
خیلی سخته که آدم محتاج دیگران بشه. مادربزرگم 7 سالی آلزایمر داشت. خیلی اوضاع بدی بود. خصوصا 4-5 آخر که دیگه هیچی یادش نمیموند. آخرش هم انگار نفس کشیدن رو فراموش کرد...
عزیزم خدا رحمتشون کنه. واقعا راحت از دنیا رفتن نعمت بزرگیه