-
بعد از مدتها
دوشنبه 23 تیر 1399 14:38
نمیدونم چرا این مدت انقدر کمرنگ شدم! همتون رو میخونم، لاندا، ترانه، مرضیه، الی و پیشاگ عزیزم ولی نمیدونم چرا حس نوشتن کامنت ندارم. انگار دلم میخواد یه گوشه بشینم ساکت و تماشا کنم. خلاصه که منو ببخشین. مادرهمسر هم همچنان حالش خوب نیست و اینجوریه که هرچندروز یکبار بدتر میشه. دیگه خیلی حرف نمیزنه. غذاشو باید تو دهنش...
-
روزهای در ظاهر آرام
سهشنبه 3 تیر 1399 00:18
بیشتر روزها خونه ایم. مدارس هم که تموم شد و واقعا سرگرم کردن بچه ها تو خونه خیلی خیلی کار سختیه. روزها در ظاهر آرومن ولی واقعا این بالا رفتن قیمتها شدیدا به من احساس ناامنی میده. گاهی فکر میکنم زمان جنگ هم همینقدر سخت بوده؟ من که بچه بودم و متوجه خیلی چیزا نبودم. سال نود که اولین خونه مون رو خریدیم تقریبا کل وسایل...
-
آلزایمر
شنبه 24 خرداد 1399 22:52
از وقتی یادم میاد تو خانواده ما خیلی درگیر سالمندی نبودیم. بااینکه اکثرا عمرشون طولانی بود ولی خداروشکر درگیر آلزایمر نبودیم. ولی الان متاسفانه مادرهمسر یکی دو سالی هست که درگیرش شده. این چند ماه اخیر هم انگار سرعت رشد بیماریش زیاد شده. هیچ وقت فکر نمیکردم کاری سخت تر از بچه داری باشه ولی الان فهمیدم که نگهداری از یه...
-
بعد از مدتها پر از حرف
یکشنبه 18 خرداد 1399 23:42
واقعا نمیدونم چرا انقدر دیر اومدم! این روزها ریتم زندگی ما هنوز کنده. البته این کندی باعث شده که من روی بوجود اومدن استرس تو ذهنم تسلط بیشتری داشته باشم. چرا باید نگران اتفاقاتی باشم که نیوفتادن و شاید هیچ وقت هم نیوفتن. همیشه به همسرم می گفتم هر اتفاقی که بیوفته تو هیچ وقت بیکار نمیمونی و زندگی بهمون نشون داد که چرا...
-
اول اردیبهشت ماه جلالی
دوشنبه 1 اردیبهشت 1399 11:44
نمی دونم چرا انقدر درباره وبلاگ خوندن و نوشتن تنبل شدم. شاید چون زندگی همه تکراریه و شبیه هم. به هر حال امروز اول اردیبهشت ماه جلالیه و روز سعدی گفتم حتما یه پست بذارم. یه دوستی دارم که هر سال این روز رو به هم خبر میدیم اونم البته داستان داره. دانشجو بودیم و روز اول اردیبهشت بود من از صبح هی به دوستم میگفتم امروز اول...
-
سال نو
یکشنبه 10 فروردین 1399 12:42
سال نو مبارک. ماهم مثل بقیه قرنطینه هستیم. روزهای تکراری. ساعت شب و روز هم که عوض شده، شبا تا ۱ و ۲ صبح بیداریم صبح هم ۱۰ و ۱۱ بیدار میشیم. بیشتر وقتا کتاب میخونم. البته غذا پختن هم که خیلی بیشتر شده و به دنبالش ظرف شستن شاید هم به این سکون احتیاج داشتم. دیگه از استرس و نگرانی خبری نیست البته خب نگرانی از آوردن ویروس...
-
پیرمرد مهربان همسایه
دوشنبه 26 اسفند 1398 08:44
دیروز ساعت ۲ نهار تموم شد و من تصمیم گرفتم تا سه کتاب بخونم و بعد برم سراغ تمیز کردن یخچال. درست راس ساعت ۳ کتاب رو بستم و رفتم سراغ کارم. غافل از اینکه مرگ درست چند متر اونورتر از ما بوده. پیرمرد مهربون همسایه ساعت ۳ بدون هیچ عارضه ای سکته میکنه و تمام. همه چیز انقدر آروم و بی سروصدا اتفاق افتاد که ما ساعت ۶ تازه...
-
روزهای سخت
دوشنبه 19 اسفند 1398 16:58
روزها دارن سخت تر و سخت تر میشن و من هنوز ناامیدم. هیچ وقت ناامیدی تو ذهن من انقدر طولانی نشده بود. شاید دلیلش اینه که نمیتونم بیرون برم. برای بچه ها تو ایوان خونه زیرانداز انداختم تا روزها اونجا بشینن و بازی کنن و درس بخونن و از همه مهمتر آفتاب بگیرن. خودم هم دیروز رفتم زیر آفتاب عزیزم نشستم و لاک قرمز زدم. برق لاک...
-
این روزها و شبها...
جمعه 9 اسفند 1398 09:25
کی فکرشو میکرد... تو بهترین و روشن ترین روزهای ایران دنیا اومدم ولی کل زندگیم افتاد روی بدترین و سیاه ترین روزها.... جنگ، انواع کمبودها، بمبارانها، موشک بارانها، محدودیتها، تحریمها، فلاکتها، بدبختیها، کشتارها و این سه تای آخری هم که دیگه هیچی... خدایا ما دیگه هیچ مدادرنگی برای رنگ کردن روزهامون نداریم، تو رنگ بپاش...
-
ازدواج اشتباه
سهشنبه 6 اسفند 1398 08:17
چندتا وبلاگ هست که خاموش میخونمشون. دخترهایی که تازه ازدواج کردن یا در شرف ازدواجن. غلط بودن انتخابشون کاملا واضح و آشکاره. بعضی وقتا دلم میخواد براشون بنویسم ته این راه غیر از بدبختی چیزی نیست ولی نمیشه از دور برای کسی نسخه پیچید! تو اطرافیانمون چند مورد ازدواج اشتباه داشتیم، کسایی که تو بهترین حالت جدا شدن و بعضی ها...
-
اسباب بازیها
شنبه 3 اسفند 1398 08:16
دیروز اسباب بازیهای بچه ها رو آوردیم وسط و بیشتر از ده تا کیسه بزرگ اسباب بازی شکسته و خراب و به درد نخور جمع کردیم تا بندازیم دور. نمیدونم اینا کجا جا شده بودن! بماند که پسرم فکر میکنه بردیمشون انباری من هنوزم فکر میکنم اسباب بازیها و عروسکها روح دارن و انگار نباید دور انداخته بشن البته اون قسمت مامان ذهنم سریع جلوی...
-
فیلم عروسی
یکشنبه 27 بهمن 1398 14:20
خیلی وقته ننوشتم و اعتراف میکنم که دلیلش فقط و فقط تنبلی هست! دیشب پسرم دلش خواست فیلم عروسیمون رو ببینه! دقیقا دخترم تو همین سن تقریبا هرروز این فیلم رو نگاه میکرد! فیلم در مقایسه با فیلمای الان خیلی ساده بود. کلی هم به قیافه هامون خندیدیم. چقدر لاغر و جوون بودیم! یه تعدادی فوت شدن یه تعدادی جدا شدن بعضی ها هم قهرن!...
-
بعد از نمایشگاه
سهشنبه 8 بهمن 1398 07:08
خب نمایشگاه هم بالاخره با همه سختیهاش تموم شد. این سری بازخورد نمایشگاه قبل رو تو محصولات قدیمم اعمال کرده بودم و محصولات جدید هم داشتم که خیلی خوب جلب توجه میکردن. در کل راضی بودم. خوبی نمایشگاه اینه که آدمهای جدید میبینی و راههای جدید جلوی پات باز میشه. این بار هم یه ایده خیلی خوبی بهم پیشنهاد شد که به زودی اجرا...
-
بالاخره نمایشگاه
یکشنبه 29 دی 1398 09:14
بالاخره روز موعود رسید! امروز باید بریم غرفه رو بچینیم و از فردا تا جمعه نمایشگاه هستم. خب من همه تلاشم رو کردم و بقیه اش رو به خدا میسپرم.امروز هم مدارس بخاطر برف تعطیله. اگر فردا هم تعطیل باشه خیلی راحتترم. نمایشگاه اسباب بازی و سرگرمی. خیابان حجاب کانون پرورش فکری کودکان، غرفه قطار علم اگه دوست داشتین بیاین خوشحال...
-
باورم نمیشه
چهارشنبه 18 دی 1398 16:26
پس کی همه این بدبختیها دست از سر ما برمیدارن اصلا صبح دلم نمیخواد خبرهارو چک کنم چون جز خبرهای بد چیزی توش نیست. امروز از شنیدن خبر سقوط هواپیما خیلی خیلی ناراحت شدم و بدتر از اون وقتی شنیدم یکی از دوستای همسر هم توش بوده. وای خدایا باورم نمیشه. این دوستش که با خانواده اش کانادا زندگی میکنن فقط سالی چند ماه میومد...
-
نمیدونم چرا نمینویسم!
یکشنبه 8 دی 1398 22:17
خیلی خیلی کار دارم. ۳۰ دی نمایشگاهه و من به شدت درگیرم و البته پر از هیجان! حس خوبی نسبت به کارم دارم. چیزهایی که تو سرم بوده رو تا حدودی تبدیل به واقعیت کردم و حالا میخوام به نمایش بذارم. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. وقتی خدا کنارمونه چرا باید استرس داشته باشیم ؟ فکر کنم واژه هیجان بار مثبت بیشتری داشته باشه.پارسال...
-
آلودگی
شنبه 23 آذر 1398 14:28
نمی دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیره. آخر دی ماه نمایشگاه دارم و به شدت سرم شلوغه. امروز مجبور شدم برم بازار تهران. هوا هم خیلی آلوده بود. یعنی الان گیج گیجم! چرا مدارس رو تعطیل نمیکنن؟ چند روز پیش از دست یه نفر خیلی ناراحت شدم. البته سابقه داره و سالهاست ناراحتمون میکنه. تو دلم کلی حرص خوردم و از خدا خواستم همین حس...
-
درهم
چهارشنبه 13 آذر 1398 15:00
دست و دلم به پست گذاشتن تو اینستاگرام نمیره. ولی هنوز امیدوارم به آینده. این کسایی رو که میگن نگران آینده بچه ها اینجا هستیم رو درک نمیکنم. به نظرم بچه ها رو باید طوری تربیت کرد که آینده شون رو خودشون بسازن و تو بدترین شرایط هم تلاش کنن و امیدوار باشن. ضمن اینکه خیلی هم به آینده اینجا امیدوارم. یکی از آشناهای دورمون...
-
دیدار یه دوست خوب
یکشنبه 3 آذر 1398 11:37
یکی از دوستام برای یک هفته اومده ایران. صبح داشتم صبحانه پسرم رو میدادم که ببرمش مهد که دوستم زنگ زد بریم بیرون. دیگه مهد رو بیخیال شدیم و سریع آماده شدیم و نیم ساعت بعد سر قرار بودیم. حدود دو ساعت با هم بودیم و به اندازه چند سال به من خوش گذشت. همیشه خدا رو به خاطر داشتن دوستای خوب شکر میکنم. راستی اینو یادم رفت بگم...
-
باز هم امید
شنبه 2 آذر 1398 19:03
من کدو حلوایی خیلی دوست دارم ولی تنبلی اجازه نمیده بخرم. دیروز خواهر همسر یه کدوی کوچولو خریده بود که دادش به ما. خلاصه که الان نشستم و دارم کدو حلوایی پخته با دارچین میخورم. طبق معمول یه لامپ مهتابی تو دلم روشنه. فکر میکنم اتفاقات هیجان انگیزی توراهه. البته که اینجا نمیتونم باز کنم. ولی شبا بهش فکر میکنم و قند تو دلم...
-
تاریخ
پنجشنبه 30 آبان 1398 08:43
من هیچ وقت کتابهای تاریخی و درس تاریخ رو دوست نداشتم. اما پدرم عاشق تاریخ بود. تو خونه پدریم ۵ تا کتابخونه بزرگ هست که ۳ تاش پر از کتابهای تاریخیه. ولی من این شانس رو داشتم که پدرم خیلی وقتها کتابها رو که میخوند داستانهاش رو برامون تعریف میکرد. یعنی من بدون اینکه بخوام با تاریخ اونم به شکل شیرینی آشنا شدم. تو این روزا...
-
شش سال پیش
دوشنبه 27 آبان 1398 22:20
شش سال پیش یه همچین روزی که اتفاقا دوشنبه هم بود من از همه جا بی خبر سرکار نشسته بودم و داشتم برنامه ریزی میکردم که تا کی بیام سرکار. چون قرار بود پسرکم رو ۲۱ آذر سزارین کنم. بعد هم مثل همیشه یه ذره زودتر رفتم خونه مامانم تا دخترم رو بردارم و برم خونه خودمون. آزمایش پروتئین در ادرار هم که بخاطر فشار بالام یه روز...
-
غار
دوشنبه 27 آبان 1398 10:14
تو خونه تنهام. داشتم کارهامو میکردم که یه دفعه برق رفت! باطری لپ تاپ هم خرابه و باید حتما به برق وصل باشه. در نتیجه الان نه میتونم کار کنم نه تلفن هست. اینترنت هم که به سلامتی قطعه و فقط همین وبلاگ باقی مونده. درست انگار تو غار زندگی میکنم چون هوا بارونیه و تاریک هم هست. الان فقط عصار داره تو گوشی میخونه و صدای بازش...
-
افکار پوسیده
دوشنبه 20 آبان 1398 13:26
چندروز پیش یه پستی گذاشته بودم تو اینستاگرام درباره مونته سوری بعد یه خانومی دایرکت برام یه مطلبی فرستاده بود درباره اینکه مونته سوری فرا*ماسون بوده!!!!! البته من جوابش رو ندادم و بلاکش کردم که دیگه پستهای ناجور من رو نبینه. باهاش هم بحث نکردم چون بحث با آدم احمق یه جور حماقته. ولی واقعا این حجم از بدبینی و نادانی از...
-
کویر مرنجاب
پنجشنبه 16 آبان 1398 13:57
دیروز شال و کلاه کردیم و رفتیم سمت کویر مرنجاب. البته صبح یه مقدار دیر راه افتادیم و وقتی به نوش آباد رسیدیم تابلوی شهر زیر زمینی رو دیدیم و فکر کردیم اونجا رو هم بازدید کنیم.البته به نظرم اصلا شهر نبود و بیشتر پناهگاه خونگی بود. بعد هم نهار خوردیم و رفتیم سمت کویر. جاده خاکی خیلی باحالی بود. کویر واقعا باشکوهه. مسیر...
-
امید دوباره
یکشنبه 12 آبان 1398 15:22
تصمیم گرفتم به خودم و افکارم مسلط بشم. یه چیزهایی هم تو اینترنت خوندم که فرصت بشه اینجا یه خلاصه ای ازش مینویسم. ده مورد درباره موفقیت که برای من خیلی مفید بود. خلاصه که جمعه شب سعی کردم مثبت فکر کنم و درباره کاری که شنبه صبح قرار بود انجام بدم فکرهای عالی کردم و راحت خوابیدم. شنبه هم اون کار رو انجام دادم البته قضیه...
-
رخوت
چهارشنبه 8 آبان 1398 17:42
دچار یه رخوتی شدم. دلم میخواد بشینم تو خونه و چای بخورم و بارون رو تماشا کنم و به هیچی فکر نکنم. ولی چیکار کنم که یکی تو ذهنم هست که همش میگه چرا هیچ کاری نمیکنی و بعدا چجوری میخوای عمر رفته رو جبران کنی و خلاصه کلی عذاب وجدان بهم میده!
-
آینده در گذشته
شنبه 4 آبان 1398 07:31
دانشجو که بودم بعضی وقتا از مسیری میومدم که از خیابونی که الان ساکنش هستیم میگذشتم. و خیلی برام جالبه که اون موقع حس خیلی خیلی خوبی نسبت به اون تیکه از خیابون داشتم. اصلا انگار آرامش اونجا موج میزد و دلم میخواست زودتر برسم بهش. بعدها که خونه مون رو خریدیم و چند وقت گذشت یادم افتاد که اینجا همون تیکه از خیابونه که من...
-
اصفهان عزیزمن
یکشنبه 28 مهر 1398 11:27
این چند روز رفتیم سمت اصفهان. اصفهان عزیز و دوست داشتنی من ... اصفهان برای من یه شهر جادوییه پر از هنر و استعداد... هیچ وقت از دیدن میدون نقش جهان سیر نمیشم. و اون لهجه شیرین مثل عسل اصفهانی ها گاهی فکر میکنم چرا من یه دوست اصفهانی ندارم که هی بهش زنگ بزنم و به آهنگ حرف زدنش گوش کنم؟ خلاصه که همه جاهای دیدنی رو برای...
-
بازی با بیسکویت و شکلات
پنجشنبه 18 مهر 1398 07:07
خب سفره مهرگان رو چیدیم. خیلی حس خوبی بود. توی سفره هفت جور غله به همراه میوه های پاییزی بود. البته سفره ارغوانی میخواست که من نداشتم. بعد هم با گل خشک و کاج تزیینش کردیم. درست انگار یک بار دیگه وسط سال عید نوروز اومده. به نظرم خودمون باید این جشنها رو دوباره زنده کنیم. دیروز هم یه بازی جدید با بچه ها انجام دادم....