روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

روزهای طلایی زندگی

یک مادر که تصمیم داره روزهای بهتری برای بچه ها بسازه. آدرس اینستاگرام @ghatareelm

آرامش

یه کتابی میخوندم درباره ریلکسیشن، توش توضیح داده بود که اتفاقاتی که برامون میوفته فشارهای روانی روی ما ایجاد میکنه که هرکدوم یه نمره ای داره. من نشستم حساب کردم دیدم از سال ۹۸ تا الان بیشتر از ۱۵ تا موضوع با عدد فشار روانی بالا بهم وارد شده. خب نتیجه اش میشه اینکه این همه افکار ناجور میاد سراغم یا منتظر اتفاقات بد هستم و بیشتر وقتها دلشوره دارم.

خودم رو بغل کردم و از اینکه انقدر قوی بودم از خودم تشکر کردم! خیلی حس خوبی بهم دست داد. به نظرم با بیشتر شدن سن مشکلات آدم هم بزرگتر میشن اما شاید در کنارش ما هم بزرگتر بشیم. سعی کردم موقعیتم رو بپذیرم. شاید آرزوهایی که تو ذهنم بودن یه مقدار دور شدن اما شاید قراره به شکل‌ بهتر و زمان مناسبتری بهشون برسم. 

حتی این موضوع اخیر که خیلی اذیتم می‌کرد رو هم تو ذهنم حل کردم و گذشت کردم. میخوام همون فرناز سالها قبل بشم که خیلی راحت میبخشیدم و همیشه حس خوبی در وجودم جریان داشت. 

مهم‌ترین چیزی که آدم توی زندگی داره آرامشه که مقدار زیادیش با گذشت بدست میاد.

احساسات متلاطم و دوگانه

الان حدود یکسال و نیمه که منتظرم موضوعی اتفاق بیوفته اما تا حالا کش پیدا کرده و نشده. من هم تو موقعیتی هستم که هیچ کاری نمیتونم بکنم و این بیشتر اذیتم میکنه چون کلا اینجوریم که سعی میکنم هر مشکلی رو حل کنم ولی این دفعه شرایط جوریه که حتی خیلی نظر هم نمیتونم بدم!! خلاصه که احساسات بالا پایین عجیبی رو دارم تجربه میکنم. گاهی همه چیز رو به خدا میسپرم و آرامش دارم گاهی هم از پیدا شدن موانع جدید لجم درمیاد و اعصابم خورد میشه و کلی غصه میخورم. همسرم هم تقریبا شرایطش مثل منه البته در ظاهر آرومتر. حالا تو این ماجرا شخصی هست که منافعش دقیقا مخالف منافع ماست و شرایط هم جوریه که باید در کمال صلح و صفا باهاش ارتباط داشته باشیم و بگیم و بخندیم!!! 

تجربه به من نشون داده که موقعیت‌های پرچالش زندگی و مشکلات وقتی پیش میان تا زمانی هستن که ما اون درسی که باید رو ازشون بگیریم. شاید تو این ماجرا هم من باید صبر کردن رو یادبگیدم، چیزی که هیچ وقت نداشتم!!!

اما تو این ماجرا من احساس میکنم که خودخواه شدم یعنی الان فقط به فکر منافع خودم و خانواده ام هستم نه هیچ کس دیگه ای و هرکسی که حدس می‌زنم میخواد تو کار مانع ایجاد کنه حس دشمنی و کینه بهش پیدا کردم. خلاصه که احساسات خوبی رو تجربه نمیکنم. شاید گذشت زمان مسائل رو تا حدودی حل کنه، فقط امیدوارم آرامشم رو هرچه زودتر بدست بیارم. 

بعد از ماه‌ها

چند ماهه که ننوشتم و دلیلش چیزی غیر از تنبلی نیست. همرو میخونم اما نمیدونم چرا حتی حس کامنت نوشتن هم ندارم. 

زندگی طبق معمول در جریانه. خداروشکر کلاس های بچه ها حضوری شد و یه مقدار آرامش به زندگیم برگشت. الانم تو ماشین منتظرم تا دخترم امتحانش رو بده و بریم خونه. 

بعضی از مادرها هم کنار در مدرسه مشغول صحبت هستن. بعضی روزا میرم تا باهاشون حرف بزنم. من کلا دوست دارم با آدم‌های غریبه ارتباط برقرار کنم. ولی طرز فکرهاشون خیلی برام قابل درک نیست. تربیت بچه ها تو سن نوجوانی خب خیلی چالش داره. من اعتقادم اینه که نباید بچه ها رو از هر چیزی دور کرد و اطلاعاتی بهشون نداد فقط بخاطر اینکه ممکنه منحرف بشن. به نظرم باید انقدر عاقل باشن که بتونن راه درست و غلط رو از هم تشخیص بدن. 

یه روز تو مدرسه دخترم موهاشون رو نگاه کرده بودن که ببینن رنگ کردن یا نه !!! جالبه که این مادرهایی که میبینم معتقد بودن رنگ کردن مو ممکنه باعث انحراف بچه ها بشه !!! 

کی رها میشیم ازین افکار پوسیده...

بگذریم....

پسرم هم یه داستان کوتاه نوشته بود که تو منطقه انتخاب شده و حالا میخوان اسمشو روی یک بنر چاپ کنن و هممون ذوق داریم 

دیگه اینکه خودم هم تصمیمات متفاوتی گرفتم و خودم رو رها کردم و به دست سرنوشت یا انرژی‌های جهان یا دستهای مهربون خدا سپردم و بدون اینکه به نتیجه کار فکر کنم فقط تلاش می‌کنم. سعی می‌کنم زندگی رو لحظه لحظه بچشم. 

میدونم که خدا به وقتش همه چیز رو به بهترین شکل ممکن حل میکنه 

یه وقتایی هرچی تو زندگی می دویم به جایی نمیرسیم انگار داریم رو تردمیل میدویم ولی همین روی ترد میل دویدن هم ازمون آدم قوی تری می‌سازه که به وقتش کمکمون می‌کنه 


خودخواه بودن!

شخصیت من از اول بچگیم ازونجا که یادم میاد اینطوری بود که دلم برای عالم و آدم میسوخت و از ته دلم به همه اطرافیانم محبت میکردم. یک محبت واقعی که از اعماق قلبم میومد و حس خیلی خوبی به خودم میداد همیشه. اگرم از کسی خوشم نمیومد بازم سعی میکردم کنار بیام و آدم خوبی باشم.

اما تجربه زندگی در تمام این سالها چیزهای دیگه ای به من یاد داده. من تقریبا میشه گفت ۹۰ درصد کسایی که خیلی دوستشون داشتم رو الان تو زندگیم ندارم! 

کسایی که خیلی به من نزدیک بودن ولی به دلایل واهی کمرنگ شدن و در نهایت رفتن. کسایی که هر لحظه کمرنگ شدن رابطه شون با من ذره ذره وجودم رو آزرده کرد. برای بعضی هاشون به شدت غصه خوردم و حتی به شکل‌های مختلف تلاش کردم که از دستشون ندم.

البته چندتاشون رو هم خودم علی رغم میل باطنیم تصمیم گرفتم بذارم کنار.

بخصوص این اتفاقات دو سال اخیر کلا از من آدم دیگه ای ساخته. چند وقته به این فکر میکنم که دیگه میخوام محبت بی حد و حساب به کسی نکنم حداقل کسی که تو محدوده خانواده درجه یکم نیست. 

تصمیم گرفتم یه مقدار خودخواه باشم. یعنی تو هر تصمیمی اول خودم رو در نظر بگیرم.

نمیدونم تا کی این حس ادامه پیدا کنه ولی فکر میکنم باید این محبت رو به خودم بکنم.


روزهایی که میگذرن

خیلی وقتها چیزهایی تو ذهنم دارم و دلم میخواد اینجا بنویسم ولی  واقعا تنبلی نمیذاره چون با گوشی میام !

یادتونه چند ماه پیش یه پستی گذاشتم و نوشتم که یکی از آرزوهام همون شبی که قرار بود برآورده بشه کنسل شد. خب اون قضیه بنا به دلایلی عقب افتاد ولی از یه راه دیگه ای دوباره رسیدن به اون آرزوی دور من کلید خورد!! من علی رغم اینکه خیلی نگران بودم ولی همه چیز رو سپردم به خدا و دیگه بهش فکر نکردم. 

اما اون راه دوم هم کلا کنسل شد!!! این دفعه بیشتر ناراحت شدم. نمیدونم چون قضیه رو به خدا سپرده بودم فکر میکردم حتما انجام میشه. ولی شاید خیر و صلاح در انجام نشدنش بود. 

نمیدونم چرا خیر و صلاح برای من همیشه در نشدن هست! مغز منم اینجوریه که درست بعد همه اتفاقات ناراحت کننده میگرده همه حالت‌هایی که قبلا کلی براشون تلاش کردم و نشدن رو هم پیدا میکنه. خلاصه که کلی سوال بی جواب تو ذهنمه.

یه چیزی ته دلم میگه کلا بزنم به در بی خیالی و از زندگیم لذت ببرم و سخت نگیرم  

دیگه اینکه هر چهارتاییمون بعد دو سال مقاومت دربرابر مریضی اومیکرون گرفتیم!! الان چهارتایی مریضیم البته من سعی میکنم رو پا باشم تا به بقیه سرویس بدم! 

بریم ببینیم میتونیم بیخیال عالم آفرینش بشیم یا نه